1- دیروز بعد از ماه ها از خونه رفتم بیرون تا یه دونه نون تافتون و یه شیشه ی کوچولو سس مایونز و یه بسته دستکش یه بار مصرف بخرم. تو این چند ماه نه که خرید نکرده باشم. چرا. رفتم از انتشارات دانشکده یه بسته برگه کلاسوری خریدم مثلا. ولی چندین ماه میشد که از خونه نرفته بودم بیرون به نیت خرید.
همیشه از شکستن قواعد الکی و دست و پاگیر من درآوردی خوشم میومده. مثلا کی گفته من حق ندارم ژاکت زرشکی رنگ و رو رفته ی دوست داشتنیمو از روی مانتوی آبیم بپوشم و برم خرید؟! کی گفته من حق ندارم از زیر شال، موهامو به کمک گل سر یک کیلو نیمی دو برابر عرض شونه م نکنم و برم بیرون؟! کی گفته من حق ندارم وقتی توی خیابون نم زده، لحظه ای که حریصانه هوای مرطوب رو به ریه هام می فرستم، به پسر بازیگوشی که اصلا نمی دونم ساکن اینجا هست یا نه، طوری لبخند بزنم که تعجب کنه؟!
2- دیشب به داداش بزرگم گفتم، احساس می کنم دارم توی دو فصل اول کتاب "روح پراگ" زندگی می کنم. توی دوره ی جهان جهانی دوم. بین یهودیان اسیر نازی ها. توی محاصره. بین دل های ناامید. بین شکسته شدن عزت ها. باید سعی کنم امید رو برای این جماعت زنده نگه دارم. باید سعی کنم با دست های خالی، با همین چند تا ابزار ابتدایی باقی مونده، شادی رو یادشون بندازم.
رهپیمای قلهها هستم من
راه خود در توفان
در کنار یاران مینوردم
در کوهستان یا کویر تشنه
یا که در جنگلها
رهنوردی شاد و پر امیدم
شعر هستی
بودن و کوشیدن
رفتن و پیوستن
از کژی بگسستن
جان فدا کردن در راه حق است
شعر هستی
بودن و کوشیدن
رفتن و پیوستن
از کژی بگسستن
جان فدا کردن در راه خلق است
3- امروز هوا بارونی تر بود. ما ، اگه خیلی اهل دل و مطالعه و متمدن باشیم، هوای بارونی رو "هوای دونفره" می دونیم. ولی این هوا، دو ساله که برای من، تلنگر "فرصتی برای نفس کشیدن"ه. فرصتی برای خلوت کردن. بارون که می باره برگا، کف خیابونا، دیوار خونه ها و لباسای ما رو خیس می کنه و می شوره. دوست دارم توی این وضعیت، چتر نداشته باشم. دوست دارم بارون، سر منو هم خیس کنه. دلم می خواد با روح طبیعت یکی بشم و زشتی ها و ناراحتی هامو به دست بارون بسپارم. دلم می خواد سبزی های منم پررنگ تر بشه. دلم می خواد دوباره به خودم فرصت بدم، چیزی که دوست دارم بشم. دلم می خواد از توقع های دیگران خلاص بشم. دلم می خواد رفتارمو با تعریف های دیگران تطبیق ندم. کاری که دوست دارمو انجام بدم.
من با قلبی به سپیدی صبح
با امید بهاران
میروم به گلستان
همچو عطر اقاقی
لابلای درختان مینشینم
باشد روزی به امید بهاران
روی دامن صحرا لاله روید
شعر هستی بر لبانم جاری
پر توانم آری
میروم در کوه و دشت و صحرا
4- آرزوهام دود می شن. عاشق هام پشیمون میشن. دوستایی که عمری به خطا، دوست خطابشون می کردم، شماره مو از گوشی شون پاک می کنند. من که انتظار یاد کردن ندارم، وقتی بهشون اس ام اس می دم، جواب می دن: شما؟ یا وقتی بهشون زنگ می زنم میگم فهیمه م... می گن فهمیه ... ی دانشگاه فلان! هر کدوم به یه نحوی حذفم می کنند... من اما هیچ وقت یاد نمی گیرم که دل بشکنم... که مرزبندی کنم... که حدف کنم... که دل هر کس، دل نیست... که قلب ها ز آهن و سنگ و بی خبر از عاطفه اند... من همچنان بر سر عهدی که با خدا و امامم بستم هستم: ایمان، ببخش، محبت، خوش گمانی نسبت به انسان.
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سرسبزی رویاها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
برچسب ها :
شعرهایی برای خواندن , دل نوشت ,