سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیچک

صفحه اصلی |  پست الکترونیک
سرزمین بی آب و علف

بعد از رفتن دو یار عزیز صدر، من هر مطلبی که از امام درمورد مرگ میخونم زیرش خط میکشم و می نویسم شیماء. امروز برای کاری کتاب برای زندگی رو باز کردم. دیدم چند جای کتاب خط کشیدم و نوشتم شیماء، از جمله صفحه ی 156 تفسیر سوره ی عصر :
"آدمی با خدا جاویدان است، از اوست و به سوی او بازمی گردد و همیشگی است. مرگ، تنها مرحله ای از مراحل زندگی اوست. انسان با مرگ از مرحله ای به مرحله ی وسیع تر و بزرگ تری می رود. در حالی که انسان بی ایمان، مرگ را پایان کار احساس می کند، زیرا با مرگ تمام می شود. انسان با ایمان احساس می کند با خدا پیوند دارد و ملکوت آسمان ها و زمین در اختیار خداوند است، پس احساس نیرومندی و اتصال به سرچشمه ی قدرت می کند. انسان بی ایمان احساس تنهایی میکند، زیرا چیزی نیست که بدان تکیه کند و کسی نیست تا از او حمایت کند، او بریده از همه جاست. مومن با خدا در پیوند است، خداوندی که همه چیز را در اختیار دارد؛ جاودانگی و قدرت را، در حالی که انسان بی ایمان احساس جدایی و کوتاهی عمر و سستی می کند. از سوی دیگر، انسان بی یمان، غزیب و بیگانه است، اما انسان باایمان چنین نیست. اما چرا بی ایمان غریب است؟ انسان مومن خود و دیگر آدمیان و همه ی هستی را معلول های یک خالق می داند. پس او نیز جزئی از موکب هستی است، جزئی از مخلوقات خداوند واحد ست. این خداوند است که او و دیگران و خورشید و ماه و ستارگان را آفریده است. آفریدن همه ی هستی از یک منبع و برای یک هدف این احساس را به من می دهد که با همه ی هستی هماهنگ و یکی ام و در این جهان غریب نیستم، بلکه هماهنگ با همه ی هستی و جهان هستم."
جاویدان با خدا هماهنگ با هستی
پ.ن: همین مطلب در سایت یاران امام موسی صدر (حفظه الله)






برچسب ها : امام موسی صدر  , دل نوشت  , اسلام قرآنی آن گونه که سید موسی صدر می فهمد  ,

      

1- دیروز بعد از ماه ها از خونه رفتم بیرون تا یه دونه نون تافتون و یه شیشه ی کوچولو سس مایونز و یه بسته دستکش یه بار مصرف بخرم. تو این چند ماه نه که خرید نکرده باشم. چرا. رفتم از انتشارات دانشکده یه بسته برگه کلاسوری خریدم مثلا. ولی چندین ماه میشد که از خونه نرفته بودم بیرون به نیت خرید.
همیشه از شکستن قواعد الکی و دست و پاگیر من درآوردی خوشم میومده. مثلا کی گفته من حق ندارم ژاکت زرشکی رنگ و رو رفته ی دوست داشتنیمو از روی مانتوی آبیم بپوشم و برم خرید؟! کی گفته من حق ندارم از زیر شال، موهامو به کمک گل سر یک کیلو نیمی دو برابر عرض شونه م نکنم و برم بیرون؟! کی گفته من حق ندارم وقتی توی خیابون نم زده، لحظه ای که حریصانه هوای مرطوب رو به ریه هام می فرستم، به پسر بازیگوشی که اصلا نمی دونم ساکن اینجا هست یا نه، طوری لبخند بزنم که تعجب کنه؟!

2- دیشب به داداش بزرگم گفتم، احساس می کنم دارم توی دو فصل اول کتاب "روح پراگ" زندگی می کنم. توی دوره ی جهان جهانی دوم. بین یهودیان اسیر نازی ها. توی محاصره. بین دل های ناامید. بین شکسته شدن عزت ها. باید سعی کنم امید رو برای این جماعت زنده نگه دارم. باید سعی کنم با دست های خالی، با همین چند تا ابزار ابتدایی باقی مونده، شادی رو یادشون بندازم. 

ره‌پیمای قله‌ها هستم من
راه خود در توفان
در کنار یاران می‌نوردم
در کوهستان یا کویر تشنه
یا که در جنگل‌ها
رهنوردی شاد و پر امیدم
شعر هستی
بودن و کوشیدن
رفتن و پیوستن
از کژی بگسستن
جان فدا کردن در راه حق است
شعر هستی
بودن و کوشیدن
رفتن و پیوستن
از کژی بگسستن
جان فدا کردن در راه خلق است 

 

3- امروز هوا بارونی تر بود. ما ، اگه خیلی اهل دل و مطالعه و متمدن باشیم، هوای بارونی رو "هوای دونفره" می دونیم. ولی این هوا، دو ساله که برای من، تلنگر "فرصتی برای نفس کشیدن"ه. فرصتی برای خلوت کردن. بارون که می باره برگا، کف خیابونا، دیوار خونه ها و لباسای ما رو خیس می کنه و می شوره. دوست دارم توی این وضعیت، چتر نداشته باشم. دوست دارم بارون، سر منو هم خیس کنه. دلم می خواد با روح طبیعت یکی بشم و زشتی ها و ناراحتی هامو به دست بارون بسپارم. دلم می خواد سبزی های منم پررنگ تر بشه. دلم می خواد دوباره به خودم فرصت بدم، چیزی که دوست دارم بشم. دلم می خواد از توقع های دیگران خلاص بشم. دلم می خواد رفتارمو با تعریف های دیگران تطبیق ندم. کاری که دوست دارمو انجام بدم.

من با قلبی به سپیدی صبح
با امید بهاران
می‌روم به گلستان
همچو عطر اقاقی
لابلای درختان می‌نشینم
باشد روزی به امید بهاران
روی دامن صحرا لاله روید
شعر هستی بر لبانم جاری
پر توانم آری
می‌روم در کوه و دشت و صحرا


4- آرزوهام دود می شن. عاشق هام پشیمون میشن. دوستایی که عمری به خطا، دوست خطابشون می کردم، شماره مو از گوشی شون پاک می کنند. من که انتظار یاد کردن ندارم، وقتی بهشون اس ام اس می دم، جواب می دن: شما؟ یا وقتی بهشون زنگ می زنم میگم فهیمه م... می گن فهمیه ... ی دانشگاه فلان! هر کدوم به یه نحوی حذفم می کنند... من اما هیچ وقت یاد نمی گیرم که دل بشکنم... که مرزبندی کنم... که حدف کنم... که دل هر کس، دل نیست... که قلب ها ز آهن و سنگ و بی خبر از عاطفه اند... من همچنان بر سر عهدی که با خدا و امامم بستم هستم: ایمان، ببخش، محبت، خوش گمانی نسبت به انسان.

چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سرسبزی رویاها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید

 






برچسب ها : شعرهایی برای خواندن  , دل نوشت  ,

      

 

برای ملیحه صدر هفت ساله

خدا را سپاس که اسارت مسئولان گروگان هلال احمر جمهوری اسلامی ایران - که به دعوت رسمی سازمان هلال احمر لیبی به این کشور سفر کرده بودند - 66 روز بیشتر دوام نداشت و سرنوشت مسافران تازه ی لیبی، آزادی بود.
خدا را سپاس که خوشبختانه در پی تماس ها و مذاکرات فشرده بعمل آمده با مراجع رسمی لیبیایی و نیز مقامات محلی شهر بنغازی، هم اکنون این عزیزان همگی در کنار خانواده شان در صحت و سلامتی کامل به سر می برند.
خدا را سپاس که دختر کوچولوی امدادگر جوان، فرصت "خوش آمد" گویی به پدر را یافت.
خدایا هزار مرتبه شکرت.

ولی، ای کاش، سهم بعدی بعدی ایرانیان از اوضاع هنوز ناآرام لیبی، شنیدن خبر آزادی مسافر بی نشانشان، سید موسی صدر باشد، که 34 است در بند قذافی گرفتار است و این اسارت حتی بعد از کشته شدن دیکتاتور لیبی هم ادامه دارد.
سید موسی هم دختر هشت ساله ای داشت که بنا به دعوت رسمی رهبر لیبی، وارد این خاک شد. قرار بود در ادامه ی سفرهای دوره ای به کشورهای عرب، شرکت در جشن نهمین سالگرد پیروزی انقلاب لیبی باشد و مذاکره ای برای حل و فصل اوضاع وخیم لبنان و بلافاصله بعد از آن، ترک لیبی به مقصد فرانسه به منظور عیادت از همسر بیمارش.
اکنون اما، سی و چهارمین پاییز بی سید موسی رسیده و خانواده و دوستدارانش، همچنان شعله ی امید خود را برای دیدار دوباره اش فروزان نگه داشته اند.
سی و چهار سال است که همسر امام، منتظر دیدارش است.
سی و چهار سال است که ملیحه ی هشت ساله، منتظر است تا آن لحظه برسد که به پدرش بگوید "خوش آمدی".
...
مشخص است که مسئله ی سید موسیف پیچیده تر از امدادگران است اما ای کاش اگر توانایی آزادسازی امام نیست، لااقل فرصت تبلیغ اندیشه هایش باشد.
ای کاش اگر تلاش قابل ملاحظه ای برای شنیدن خبر آزادی امام نیست، لااقل تلاش خیره سرانه ای برای بازنشر چندین باره ی شایعات و اکاذیب باقی مانده ی مقامات قذافی نباشد.
ای کاش یک روز که ان شاءالله دور نیست اماممان را آزاد ببینیم.

پ.ن: این مطلب برای سایت یاران صدر نوشته شده است.






برچسب ها : دل نوشت  , مقالات  ,

      

امروز 16 مهر، برابر 8 اکتبر، روز جهانی کودکه. باید اعتراف کنم که هنوز هم با وجود وارد شدن به دهه ی دوم زندگیم، از بزرگداشت این روز خوشحال میشم و هنوز هم این روز رو متعلق به خودم می دونم! شاید اولین باری که توی این روزهدیه گرفتم 7 ساله بودم و مامانم یه خط کش شابلون دار زرد رنگ برام خرید! هنوزم طرحشو یادمه. چه قدر با شابلوناش نقاشی کشیدم!...






برچسب ها : چنین گفت فهیمه  , دل نوشت  ,

      

من سکوت خویش را گم کرده ام

لاجرم در این هیاهو گم شدم

من که خود افسانه میپرداختم

عاقبت افسانه مردم شدم !

 

  

ای سکوت ای مادر فریادها !

ساز جانم از تو پر آوازه بود

تا در آغوش تو راهی داشتم

چون شراب کهنه شعرم تازه بود

 

  

در پناهت برگ و بار من شکفت

تو مرا بردی به شهر یادها

من ندیدم خوشتر از جادوی تو

ای سکوت ای مادر فریادها

 

 

گم شدم در این هیاهو گم شدم

تو کجایی تا بگیری داد من ؟

گر سکوت خویش را میداشتم

زندگی پر بود از فریاد من !

 

فریدون مشیری

پ.ن: وقتی پاهات روی زمین نیست، سخته که خودت باشی. وقتی پاهات روی زمین نیست، سخته که باشی. وقتی بودنی در کار نیست، غمگین نشو، اصلا رفتنی در کار نیست! دلم یک سکوت طولانی می خواد. بالاخره جرئت پیدا کردم و دارم چراغ های رابطه رو یکی یکی خاموش می کنم. ان شاءالله که این چینی نازک ترک برنداره...






برچسب ها : شعرهایی برای خواندن  , چنین گفت فهیمه  , دل نوشت  ,

      
   1   2   3   4   5      >