سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیچک

صفحه اصلی |  پست الکترونیک
سرزمین بی آب و علف

من نیک می‌دانستم که ایستادن در برابر خودکامگی، هزینه دارد و در پی ارتقای توده‌ها بودن و بالاخص آگاه‌تر ساختن آنان، هزینه دارد و به مقابله برخاستن با امتیازها و بت‌ها از هر سنخ و گروه، هزینه دارد. و می‌دانستم که دشمنی با من و یاران من و القای شبهه و تهمت بالا خواهد گرفت و به موجی لگام‌گسیخته و گسترده تبدیل خواهد شد. با این همه نیک می‌دانم که این رسالت من است و امانتی است در دستم و نیز معنای حیات من است. از این رو، همه این هزینه‌ها را، چون گذشته، به جان خواهم خرید.

 

پ.ن.1:مصاحبه امام صدر با روزنامه «اللواء» 11/9/1975

مسیرة‏الامام السید موسی الصدر ، ج 6 ، ص 221
پ.ن2:منتشر شده در وبلاگ جام حکمت

پ.ن.3:اول خرداد سالروز تاسیس مجلس اعلای شیعیان لبنان/اولین مرکز شیعه

نوشته‏ای از مهدیه پالیزبان منتشر شده در سایت یاران صدر

پ.ن.4:منتقد روس:افکار امام موسی صدر کلیشه‏های ما را درباره‏ی ادیان و ارتباط آن‏ها با جوامع بشری تغییر می‏دهد.






برچسب ها : حرف هایی برای شنیدن  , امید  ,

      

موسسه امام صدر، 1389/2/28

برای ما، روز آغاز نمایشگاه، نخستین روز نبود، یازده هزار و پانصد و شصت و نهمین روز بود. هر روز باید آخرین رقم آن عدد پنج رقمی را عوض می‌کردیم؛ چه کار ساده و چه کار دشواری! ما یک عدد پنج رقمی را چسبانده بودیم آن‌جا، کنج غرفه و کافی بود هر روز که می‌آییم آن رقم آخر را عوض کنیم. شصت و نه، هفتاد، هفتاد و یک... و آخرین روز نمایشگاه، یازده هزار و پانصد و هفتاد و نه. یازده روز! یازده روز، روزشمار اسارتِ امام آزادی را شمردیم تا مردم ببینند. و همه می‌دانستیم که این اصلی‌ترین کارمان است. کتاب و نمایشگاه بهانه است. می‌خواستیم بدانند که هر روز تازه، یک رقم به آن عدد منحوس اضافه می‌کند؛ به این روزشمارِ اسارت. چه کسی می‌داند که روزها و ساعت‌ها و بلکه دقیقه‌های یک اسیر چه گونه می‌گذرد؟ چه اندازه کند و تلخ! و ما می‌دانستیم حتی اگر بیان نمی‌کردیم، که عوض کردن آن تکه شیشه که آخرین رقم را رویش چسبانده بودیم، چه کار طاقت‌فرسا و دشواری است. آدم زیرچشمی نگاه می‌کند، ببیند چه کسی دست می‌کند توی آن پاکت و عدد بعدی را در می‌آورد. کاش عوض کردن آن عدد هم به اندازه‌ی زجر و دردِ گذراندن یک روز، در اسارت بود، کاش می‌توانستیم روزشماری به بزرگی آسمان داشته باشیم، به بزرگی آن که روزهای اسارتش را می‌شماریم و هر لحظه‌ای را که می‌گذشت و هر ثانیه‌ای را، به یاد آن‌ها که خوابند یا خودشان را به خواب می‌زنند، بیاوریم. ای کاش و هزاران کاش...

و حالا هم که روز یازدهم و روز آخر نمایشگاه است، برای ما، یازدهمین روز نیست؛ یازده هزار و پانصد و هفتاد و نهمین روز است؛ برای ما روزی هزار روز بیشتر است. و ما همچنان روزها را می‌شماریم و به چهره‌ی کسانی نمی‌خواهند کاری برای آزادی امام أزادی انجام دهند، نگاه می‌کنیم.

«یازده هزار و پانصد و هفتاد و نه روز از ربودن امام موسی صدر در لیبی می‌گذرد» و روز پایان نمایشگاه است. ساعت آخر است؛ آخرین دقیقه‌ها. و ما مشغول مرتب کردن غرفه هستیم. آدم در روز آخر، ناخودآگاه به روزهای گذشته فکر می‌کند، به میهمانانی که داشته‌ایم، به دکتر سید محمدصادق طباطبایی که حضورش به غرفه‌مان گرمی داد، به خانم فاطمه صدر عاملی با آن لبخندِ همیشگی و چهره‌ی آرام و تواضعی که در پاسخ دادن به سؤالات مراجعه‌کنندگان داشت، به گروهِ «یاران صدر» که همیشه پر شور و هیجان و با انرژی در صحنه حاضرند و یار و مددکارمان بوده‌اند، به محمدحسین محمودیان و چهره دلنشین و آرامش که با صبوری مراجعه‌کنندگان را پذیرفت، به خانم پوران شریعت‌رضوی و دکتر احسان شریعتی، که عطر دکتر شریعتی را با خود آوردند و صفا و صمیمیت و یادش را، به نویسنده «امید محرومان»مان که از بهترین کتاب‌ها درباره امام موسی صدر است و به مهندس فیروزان که با صدای گرم و حضور عزیزش، فروتنانه در جمع ما حاضر شد و با دوستاران امام، سخن گفت. و همچنین به تمام ساعت‌هایی که میزبانی و حضور خانم صدر در غرفه، غنیمتی بود برای آنان‌که سؤالی داشتند و کانون توجه علاقه‌مندان به امام موسی صدر بود و رایحه ایشان را در غرفه می‌پراکند...

«یازده هزار و پانصد و هفتاد و نه روز از ربودن امام موسی صدر در لیبی می‌گذرد» و در این یازده روز، اتفاق‌های فراوانی افتاده است، خیلی‌ها زمینه‌ی آشنایی با امام موسی صدر را پیدا کرده‌اند، برای خیلی‌ها نرم‌افزار تلفن همراه زندگینامه امام موسی صدر و فایل‌های کوتاه سخنرانی‌شان را بلوتوث کرده‌ایم، برای خیلی‌ها درباره شخصیت امام توضیح داده‌ایم، به خیلی‌ها بروشور معرفی امام و مؤسسه و سخنرانی‌های امام را داده‌ایم، خیلی‌ها کتاب‌ها را خریده‌اند؛ قاب‌های عکس را، سی دی‌ها را... خیلی‌ها سرزده به غرفه‌ی ما آمده‌اند و گرمی بخشیده‌اند و بذل توجه کرده‌اند؛ از دکتر سید کاظم صدر گرفته تا خانم سارا شریعتی، از رافائل موریلو، پژوهشگر ایتالیایی تا عادل عون ابویاسر، مسئول دفتر جنبش امل در تهران و حمید یزدان‌پرست، عضو هیئت تحریریه روزنامه اطلاعات، از مصطفی رحماندوست تا ناشری که کتابی درباره امام صدر منتشر کرده بود، از سهیل محمودی تا مسئول انتشارات بوستان کتاب و همه‌ی دیگرانی که می‌شناختیم و نمی‌شناختیم...

«یازده هزار و پانصد و هفتاد و نه روز از ربودن امام موسی صدر در لیبی می‌گذرد» و ما مشغول سروسامان دادن و مرتب کردن وسایل هستیم تا فردا بتوانیم اثاث‌کشی کنیم. غرفه را تحویل نمایشگاه‌دارها بدهیم و دوباره برویم در آن چاردیواری کوچکمان در مرکز شهر و سعی کنیم طور دیگری یادآوری کنیم که مردی هست که اندیشه‌اش و فکرش و مهربانی و حسن خلقش و منش و راهش، می‌تواند دست‌گیرمان باشد، می‌تواند از چاه بیرونمان بکشد، می‌تواند چراغ راهمان باشد، مردی که زنده است و زنده می‌ماند، مردی که نه یک ماه و دو ماه، نه یک سال و دو سال، که نزدیک به سی و دو سال است، او را از ما گرفته‌اند، دزدیده‌اند؛ به پاس خوب بودنش. کسانی که تابِ خوبی را ندارند تا مبادا که آفتاب بر زشتی‌هایشان بیفتد، هم‌دست شده‌اند و آفتاب را از ما دریغ داشته‌اند و کسی کاری نمی‌کند و فریادی به جایی نمی‌رسد...

«یازده هزار و پانصد و هفتاد و نه روز از ربودن امام موسی صدر در لیبی می‌گذرد» و ما چهار نفر هستیم. چهار نفر هستیم که کنار آن عدد پنج رقمی، مشغول دسته‌بندی کتاب‌ها و قاب‌ها و چیزهای دیگر هستیم. یازده روز گذشته است و در این یازده روز، آدم‌های بسیاری دیده‌ایم. آدم‌هایی که آمده‌اند جلو پیش‌خوان غرفه‌ی کوچکمان ایستاده‌اند، کتابی ورق‌ زده‌اند، کتابی خریده‌اند، حرفی زده‌اند، چیزی پرسیده‌اند، چیزی گفته‌اند، چیزی شنیده‌اند یا شاید فقط نگاهی به آن عددها کرده‌اند. یا نه، بغضی در گلویشان پیچیده و قطره‌ی اشکی ریخته‌اند... همین حالا، همین حالا که پانزده دقیقه بیشتر به پایان نمایشگاه نمانده‌ است، سه مرد جوان، که مشخص است با عجله، به قصد غرفه ما آمده‌اند، جلو غرفه می‌ایستند. یکی از ما جلو می‌رویم تا پاسخ‌گویشان باشیم. آن‌ که سمت راست ایستاده است، کتاب «عزت شیعه» را برمی‌دارد و سریع ورق می‌زند، چیزی درباره کتاب می‌پرسد. بعد، سراغ کتاب‌های جدید را می‌گیرد. آن‌که وسط ایستاده، بروشورهایی را که روی میز چیده‌ایم، ورانداز می‌کند، «در پاسداشت آزادی» را که رویش عکس تمام قد امام موسی صدر است، برمی‌دارد و به آن نگاه می‌اندازد. سومی اما، آرام‌تر است. غرفه را نگاه می‌کند و بعد، همان طور که دوستش مشغول صحبت کردن با غرفه دارِ ماست، دست می‌برد عکس کوچک امام را از روی شیشه پیشخوان برمی‌دارد و می‌بوسد و بعد، اشک در چشمانش حلقه می‌بندد. مرد است، نمی‌خواهد گریه کند، جلو خودش را گرفته است که اشک نریزد. این را از حالت چشم‌هایش می‌توان فهمید. می‌توان فهمید که چه اندازه تلاش می‌کند که جلو ما، اشک نریزد. چیزی می‌گوید. دستپاچه و تند؛ انگار درد کهنه‌ای در او زنده شده باشد. به خاطر سپردن جمله‌ای که می‌گوید سخت است، وقتی نمی‌توانی کاری کنی جز چشم‌دوختن به آن حلقه اشکی که در چشمانش خانه کرده است و کشیدن آه و سر فرو افکندن. شاید وقتی از جلو غرفه گذشته‌اند، مهلتی یافته باشد تا آن حلقه، قطره شود...

«یازده هزار و پانصد و هفتاد و نه روز از ربودن امام موسی صدر در لیبی می‌گذرد» و بیست و سومین نمایشگاه کتاب تهران هم تمام شده است. دوستان خداحافظی کرده‌اند و رفته‌اند و فقط یکی از ما چهار نفر مانده است. ساعت از هشت گذشته است و وقت نمایشگاه رسماً تمام شده است، اما هنوز کسی هست که بیاید و جلو غرفه ما بایستد. جوانی است که همان طور که کتاب «لبنان به روایت امام موسی صدر و شهید چمران» را برمی‌دارد با لهجه خراسانی‌اش می‌پرسد: این کتاب درباره فعالیت‌های چریکی امام در لبنان است؟ پاسخی می‌شنود؛ توضیحاتی درباره تأسیس جنبش امل و فعالیت‌های امام در لبنان. می‌گوید من شیفته «مردان مبارزه»ام، کاری به عقایدشان ندارم، از چه‌گوارا گرفته تا چمران را دوست دارم و می‌خواهم آقای صدر را هم بشناسم ببینم چه اندازه مرد «مبارزه» بوده است. ... می‌شنود که امام صدر گفته است: اگر این لباس مانع باشد، عبا و عمامه را برمی‌دارم و در راه هدفم سلاح به دست می‌گیرم... پنج، شش جلد کتاب می‌خرد و وقتی می‌خواهد برود، می‌گوید اگر از کتاب‌ها خوشم آمد، حتماً به مؤسسه شما سری می‌زنم و آخرین مراجعه‌کننده غرفه امام موسی صدر در نمایشگاه 1389 هم می‌رود...

«یازده هزار و پانصد و هفتاد و نه روز از ربودن امام موسی صدر در لیبی می‌گذرد» و فردا به این عدد، یکی اضافه می‌شود. شاید فردا دیگر جایی نباشد که با این وسعت بتوانیم در خاطرها بنشانیم که چند روز گذشته است، که بتوانیم هر روز گوش‌زد کنیم ‌که یک روز دیگر هم گذشته است و مردی که فریادگر آزادی بود، همچنان در بند است، اما امیدوارِ آینده‌ایم. امیدواریم که با همین امکانات کمی که در اختیار داریم، تک به تک، فرد به فرد، گوش به گوش و دهان به دهان، به دیگران بگوییم امامی هست که می‌تواند چراغِ راه و الگوی کارمان باشد؛ امامی که می‌تواند «انسان»یت‌مان را پرورش دهد و به یادمان بیاورد؛ هرچند از هر خبر و نوشته و سخن و یادی که از او داریم، یازده هزار و پانصد و هشتاد روز گذشته باشد.



و خداوند به بازگردان او تواناست...

پ.ن.: نمی‏دونم نوشته‏ی کیه احتمالا مهدیه پالیزبان. منتشر شده در سایت امام موسی صدر

 






برچسب ها : امام موسی صدر  , نمایشگاه  ,

      

نمایشگاه امسال هم تمام شد. غرفه­داری برای امام موسی صدر امسال هم به آخر رسید. آخرین روز نمایشگاه برای ما که در ردیف­های آخر بودیم دیرتر شروع شد. چون از جمعه اعلام کردند که آقای احمدی نژاد برای بازدید می­آید. به هر غرفه یک کارت ورود دادند که ساعت ? صبح آنجا باشد. از راهروی ?? به بعد را برای بازدید بستند. اما حدود ساعت ده که ما رسیدیم، هنوز برای بازدید نیامده بود. یکی از دوستان موسسه داخل رفت، اما کسی سمت غرفه موسسه نیامد! نماینده مسئولین نمایشگاه آمدند و از معطلی چند ساعته عذرخواهی کردند. بعد از آن، کسی آمد و گفت آقای احمدی­نژاد باید حتما این غرفه می­آمد یا کسی را برای عذرخواهی بابت نیامدن می­فرستاد. گفتیم: نه آمد، نه کسی را فرستاد. نیازی هم به این کارها نیست. امام موسی صدر را  اینکارها نه بزرگ می­کند نه کوچک، او همانی است که باید باشد.

روز آخر خلوت­تر بود. چند نفری برای عوض کردن سی دی و عکس هایشان آمدند. متقاضیان دریافت فایل­های بلوتوث تا روز آخر زیاد بودند. این چند روز چند نفری برای گرفتن عکس­هایی از امام آمدند. قرار شد بعد از نمایشگاه به موسسه مراجعه کنند. یک نفر گفت عکسی از امام دارد که زیرش جمله­ امام درباره اسرائیل نوشته شده. فهمیدم اولین پوستری که برای روز قدس سال ?? چاپ کردیم را می­گوید. مردی درباره عقاید و فعالیت­های امام سوال کرد. معلوم شد حرف­هایی از مخالفات سرسخت امام موسی صدر شنیده است. آقای فرخیان پیشنهاد کرد غیر از خواندن و شنیدن حرف­های موافقان و مخالفان، نظرات خود امام را بخواند و خودش قضاوت کند.

دختر جوانی، عضو موسسه فرهنگی شمس الشموس اتفاقی غرفه را پیدا کرد. آنقدر خوشحال شده بود که نمی­دانست چه بگوید. فقط گفت لطف خدا بود که امروز اینجا را پیدا کنم. همین آشنایی­ها آدم را امیدوار می­کند. دیدن هر علاقمند به امام صدر روحیه بخش است.

بعدازظهر، سهیل محمودی، شاعر، به همراه پسرش به غرفه آمدند. جلوی غرفه ایستاد و مدت­ها صحبت کرد. خودش و پسرش بسیار به امام صدر علاقه دارند. خاطره سیمین دانشور از امام صدر و حسادت نیما یوشیج به برخورد دانشور با امام را تعریف کرد. بعد صحبت او با دوستانی که جلوی غرفه بودند، به مسائل مذهبی کشید و از تفکر روشن و متفاوت امام صدر گفتند. پوریا، پسرش خیلی اظهار علاقه کرد برای همکاری در فعالیت­های مربوط به امام. آنقدر پدرش را نگه داشت تا همه فایل­ها را برایش بلوتوث کنیم.

ساعت­های آخر اکثر غرفه­ها مشغول جمع کردن کتاب­هایشان شدند. ما هم برخی وسایل را جمع کردیم اما حتی وقتی ساعت بازدید تمام شده بود، باز هم کسی می­آمد و کتابی می­خرید. سعی کردیم هیچ علاقمندی دست خالی از غرفه نرود.

روز آخر کسی دلش نمی­آمد از غرفه برود. همه دوستان می­خواستند این ساعت­های آخر را هم در غرفه باشند. می­دانستیم از فردا دلمان برای این هیاهو تنگ می­شود.

من دلم برای بودن با دوستان موسسه، در هوای گرم و دم کرده نمایشگاه تنگ می­شود. دلم برای دیدن چهره­های تک تک مردمی که از جلوی غرفه رد می­شوند تنگ می­شود. دلم برای شنیدن سوال­های مختلفشان، از موافق و مخالف تنگ می­شود….. و بیشتر از همه دلم برای تو تنگ است ماه من، امام من.

ده سال از روزی که برای اولین بار کتابی­هایی درباره تو دیدم می­گذرد. آن روز، آنقدر پول نداشتم که هر دو کتاب را بگیرم و به خریدن کتاب ارزان­تر اکتفا کردم. هرگز فکر نمی­کردم روزی برسد که من هم سهمی و جایی داشته باشم در غرفه­ای که مزین به نام توست. برای من، همین افتخار بس که مرا به نام دوستدار تو بشناسند. به نگاهت قسم، ایمان دارم که می­آیی. برای آمدنت زندگی می­کنیم.

دیدار بعدی، انشالله نمایشگاه قرآن.






برچسب ها : امام موسی صدر  , نمایشگاه  ,

      

صبح یکی از غرفه داران روبرو آمد و گفت: ببخشید سوالی دارم. برایم جالب است شما در این چند روز همیشه اینجا هستید و با حرارت صحبت می­کنید. ما که می­آییم، پول می­گیریم. اما غرفه شما فرق دارد. میخواستم علتش را بدانم.
لبخند زدم و گفتم: من فقط بخاطر علاقه به امام اینجا هستم. گفت: چرا از بین اینهمه آدم، سراغ این آمدید؟ گفتم: خب فکر و روش ایشان را بیشتر پسندیدم. تشکر کرد و به غرفه­اش رفت. هرچند می­دانم هنوز آن علامت تعجب در ذهنش هست که علت این اشتیاق و شور در این غرفه کوچک چیست؟

بعد از او یکی از غرفه داران نمایشگاه قرآن دوسال قبل با دوستش آمد. جالب بود که مرا شناخت. ایستاد و درباره نقش برخی ایرانیان در ربودن امام سوال کرد. خیلی مفصل برایش توضیح دادم. از عملکرد برخی شخصیت­های معروف سوال کرد. گفتم: فقط در حد حرف بوده است. مرد میانسالی آمد و گفت: این همه شخصیت بزرگ و مهم داریم.  چرا شما کسی را که حرف­هایش برای سی سال قبل است تبلیغ می­کنید؟ یکی از دوستان برایش توضیح داد که چرا هنوز از امام صدر می­گوییم.

کس دیگری به یکی از عکس­های امام ایراد گرفت که چرا حالت گرفتن کاغد و دست­ها شبیه صلیب است. یکی از دوستان موسسه گفت: البته امام زیر صلیب هم عکس دارد. اما اینکه در این عکس عمدا این حالت اتفاق افتاده یا نه، نمی­دانیم.

امروز یک مهمان ویژه ناخوانده داشتیم؛ محمد فیروزان، نوه نوجوان امام موسی صدر مهمان که نه، چند ساعتی همراه ما بود. محمد را از همایش اسفندماه مشهد می­شناسم. مدتی که در غرفه بود همه کار کرد؛ از فروختن کتاب و جواب دادن به سوالات تا فرستادن فایل­های بلوتوث. جالب اینجا بود که یکی از مراجعه کنندگان که مرد جوانی بود، بدون اینکه اسمش را بداند، او را شناخت. شاید از قد بلندش که درست مثل پدربزرگش است.

محمد را که می­بینم یاد امام می­افتم و سعی می­کنم آن قامت بلند را با لباس روحانی، با لبخندی همیشگی و دستانی که مانند هنرمندان همیشه زیبا به هم رسیده است، در ذهنم تجسم کنم و فکر کنم معاصران امام چطور می­توانستند چنین کسی را ببینند و تصور می­کنم روزی را که سید موسی صدر بیاید و ببیند این پسر رشید نوه اوست؛ پسر دخترش.

محمد هم مثل بقیه صدر هایی که دیده­ام محجوب است و آرام حرف می­زند. شاید هم صدای آرام او وقتی که از سرنوشت پدربزرگش سوال می­کردند، علت دیگری دارد. هرچه بود، حضورش برای ما شیرین بود. امیدواریم بیشتر ببینیمش.

امروز آقای فرخیان پیام تشکر و خسته نباشید آقای صدر را که از لبنان برای بچه­های حاضر در غرفه فرستاده بود، رساند: ممنون آقای صدر عزیز. امیدواریم روزی شما مهمان غرفه شوید.

بعدازظهر مهندس مهدی فیروزان، خواهرزاده و داماد امام موسی صدر به غرفه آمد. از همان ابتدای ورود، چند دختر جوان به غرفه آمدند و درباره اقدامات انجام شده درباره پیگیری سرنوشت امام سوال­های زیادی پرسیدند.  مهندس فیروزان هم به دقت و با حوصله همه اتفافات و اقدامات را توضیح داد و از اقدامات خانواده و دولت ایران گفت.

روزهای آخر سوال­ها دریاره پیگیری سرنوشت صریح­تر شده. جواب­های ما هم! با این شرایط، غرفه دادن مسئولان و غرفه گرفتن ما از سال بعد، سخت تر به نظر می­رسد. از دوستان سال قبل که در نمایشگاه دیدیم شان و فرم پر کردند، امروز هم چند نفری آمدند. جالب اینجا بود که یکی از مراجعه­کنندگان از حدود سه سال قبل با اسم ما آشنا شده بود. آن هم بخاطر مراسم شصتمین سال اشغال فلسطین که یاران صدر بخاطر پخش زنده تلویزیونی مراسم پوستر امام را آنجا پخش کردند.

فردا، آخرین روز نمایشگاه است و آخرین روز غرفه­داری و دیدن دوستداران امام موسی صدر: اگر هنوز نیامده­اید، فردا بیایید. دوست داریم همه یاران امام موسی صدر را ببینیم.

پ.ن.1:نوشته‏ی مهدیه پالیزبان،منتشر شده در سایت یاران صدر

پ.ن.2:حضور مهندس فیروزان در جمع علاقه‏مندان به امام موسی صدر

پ.ن.3:گزارش تصویری از غرفه‏ی امام موسی صدر در نمایشگاه بین‏المللی کتاب تهران (8)






برچسب ها : امام موسی صدر  , نمایشگاه  ,

      

سایت یاران صدر، 1389/2/23

مهدیه پالیزبان

این روزها تازه غرفه‌داری معنا پیدا می‌کند! دوستداران امام موسی صدر دوباره و چند باره می‌آیند. همین غرفه کوچک 9 متری در گوشه‌ای نمایشگاه مایه امید بسیاری است. قبل از ظهر آمد و گفت در آلبوم عکس پدرش چند عکس از امام صدر با پدرش در هتلی در عربستان دارد. کارت مؤسسه را گرفت تا عکس‌ها را بیاورد. این یکی دو روز ناشران و توزیع کنندگان محصولات فرهنگی از شهرهای مختلف آمده‌اند و اظهار علاقه و آمادگی کرده‌اند برای توزیع آثار مؤسسه امروز دوباره چند نفر سراغ کتاب‌های نای و نی و ادیان در خدمت انسان را گرفتند.
با وجود سروصدای بسیار زیاد ساخت و ساز مصلی که امروز به اوج رسیده بود، سعی می‌کنیم مراجعه‌کنندگان همچنان صدای امام را بشنوند. امسال هم مثل سال قبل استقبال زیاد مردم باعث سی‌دی گفتارهایی از امام موسی صدر تمام شود. امیدواریم تا فردا دوباره به دستمان برسد. قاب عکس‌های امام هم امروز برای چند همین بار تمام شد. از کتاب‌های دکتر کمالیان بخوبی استقبال شده است. درخواست ارسال فایل‌های بلوتوث آنقدر زیاد است که اکثر اوقات از همه فناوری موجود در غرفه و از نوت بوک تا گوشی‌های شخصی‌مان برای ارسال استفاده می‌کنیم.
امروز ظهر دکتر کاظم صدر، سرزده به غرفه آمد. دکتر صدر برای من همیشه با خاطره اولین ملاقات به ذهن می‌آید: وقتی که برای اولین بار صحبت‌هایش را از نزدیک می‌شنیدم و او با علاقه و اشتیاقی بی‌پایان از عمویش، امام موسی صدر می‌گفت: برق چشمان دکتر دکتر وقتی خاطرات عموجان را تعریف می‌کرد، هرگز از خاطرم نمی‌رود. برادرزاده امام برای دیدن غرفه و خسته نباشد گفتن به ما آمده بود از وضعیت غرفه، استقبال مردم، مخاطبان و... سوال کرد. سراغ یاران صدر را گرفت و برایشان آرزوی موفقیت کرد.
بعد از ظهر خانم صدر به غرفه آمد. چند نفر از دوستان مجازی هم امروز آمدند. آقای مخبر امروز دوباره به دیدن غرفه امام آمد و با خانم صدر صحبت کرد. مردم وقتی خانم صدر را می‌شناسند مشتاق صحبت هستند و درخواست‌های مختلفی دارند: از سوال پرسیدن درباره امام، تا عکس و امضا گرفتن. خانم صدر با اینکه بعضی از این کارها برایش راحت نیست، اما همه درخواست‌ها را قبول می‌کند.
زوج جوانی از شیراز آمده بودند و زن جوان عکس با خانم صدر انداخت تا برای دوستانشان ببرند. جانبازی جلوی غرفه آمد که با لهجه غلیظ عربی و به سختی حرف می‌زد. انگار مشکل تنفسی هم داشت. عکس امام را که دید ایستاد،
آرزو می‌کرد امام موسی صدر و احمد متوسلیان با هم آزاد شوند. خانم صدر را که شناخت، تقاضا کرد چند کلمه‌ای عربی با او صحبت کند. خانم صدر سراغ مرد رفت و مدتها با او صحبت کرد.
مرد دیگری به غرفه آمد و گفت مادرش با خاندان امام نسبتی دارد و چند هفته قبل از ربودن امام، او را در آلمان دیده است.
پسر جوانی آمد و سراغ گروهی را گرفت که درباره امام کار کنند. گفت: من دنبال اسلام موسی صدر هستم نه اسلام دیگران.
سرنوشت امام سوال همه است. و جالب اینجاست که باور نمی‌کنند جز خانواده، کسی پیگیر سرنوشت او و آزادی او نیست. باوز نمی‌کنند ایران، بی‌تفاوت از کنار مردی چون امام آزادی بگذرد.
به هر کس که می‌گویم ایران به جای پیگیری سرنوشت امام قراردادهای اقتصادی، با لیبی امضا می‌کند، چشمانشان از تعجب گرد می‌شود، سکوت می‌کنند و سری به تأسف تکان می‌دهند.
نمایشگاه به روزهای آخر نزدیک می‌شود. همچنان در انتظار دوستان هستیم.


پ.ن.1:بازدید دکتر سید کاظم صدر از غرفه‏ی امام موسی صدر در نمایشگاه‏کتاب تهران






برچسب ها : امام موسی صدر  , نمایشگاه  ,

      
   1   2   3   4      >