سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیچک

صفحه اصلی |  پست الکترونیک
سرزمین بی آب و علف

اولین گفت و گوی تفصیلی با دختر امام موسی صدر؛ سیده حورا
سیده حورا صدر، دختر اول و فرزند سوم امام موسی صدر است که آنچنان میلی به مصاحبه ندارد. چند سالی است که خواهان گفت و گو با او هستم که امروز میسر شد. حتی هنگامی که گفت و گو تنظیم شد و برای انتشار آمده می شد، هر لحظه نگران بودم تا از چاپ آن مرا نهی کند. رفتارش هم آنچنان محترمانه و آرام است که فکر می کنم اگر این درخواست را می کرد، نمی توانستم جواب منفی دهم. حورا دختر 48 ساله آقا موسی، همچنان چشمش به در است و هر آن فکر می کند، پدر زنگ خانه اش را می زند و او را در آغوش می گیرد. ناگهان حبس 32 ساله پدر به یادش می آید و لحظه لحظه زندگی در زندان، کنار گوشش زمزمه می شود و مقابل دیدگانش رژه می رود و لبخند امید آمدن بر لبانش می ماسد. انتظار ذکر هر روزه او و مادر، برادران و خواهرش است. پدر را در اوج و میان دوستانی دیدند که هر کدام مقام و مکنتی در این بلد و آن بلد دارند اما ناگهان میان این همه هیاهو ناپدید می شود؛ میزبان رسم مهمان نوازی را با زشت ترین رفتار به جا می آورد و او را می رباید. پس از ربودن، اگرچه همه فریاد زدند و ناله کردند، اما به زودی فروکش کرد و هرکس به دنبال گوشه ای از دنیای خود گشت. آنان همچون دیگران نبودند، اگرچه تنها بودند اما سرد نشدند. پدر آنچنان آتشی بود که نه خود و نه فرزندانش خاموشی به خود ندیدند. اگرچه حورا می خندد، ولی بغض گلویشان را می خراشد، التهاب و اضطراب غذای همه روزه سفره شان است و فریادرسی را می جوید تا به داد بی داد رفته بر آنان برسد. به یکباره تاملی می کند و می گوید: «تا آزادی ادامه می دهیم».
***
تولدتان نقطه عطفی در زندگی امام موسی صدر بود. آن روزها روزهایی بود که او به لبنان آمده بود و در جایگاه رهبری شیعیان لبنان قرار گرفته بود. دوران کودکی تان شاید با دیگر کودکان شیعی لبنان متفاوت بود. خاطراتتان را از دوران کودکی و تفاوت هایتان با دیگر هم سالانتان را برایمان روایت کنید.
کمتر این خاطرات را در ذهنم مرور کردم و بازگشت به آن دوران برایم سخت است. آنچه بیش از همه چیز برایم روشن است، آن است که در خانه، مدرسه و کوچه و بازار هیچگاه احساس نکردیم که با دیگران تفاوتی داریم. به یاد دارم که ایشان غیرمحسوس اصرار بر این مسئله داشتند و ما را هم اینگونه تربیت می کردند. والدینم همواره در گفت و گو با مدیران مدارس تاکید داشتند که فرزندانمان با دیگران تفاوتی ندارند و به گونه ای رفتار نکنید که اینچنین احساسی برای آنان و سایر بچه ها ایجاد شود. درحالی که این امر گاهی در مورد سایر فرزندان بزرگان اتفاق می افتاد. البته این روش تربیتی طبیعی بود و خرق عادت به نظرم نیست. بنابراین دیگران هم تفاوتی را در ارتباط با ما احساس نکردند.
رفت و آمدنتان به مدرسه یا بیرون از منزل چگونه بود؟ آیا کسانی را برای این کار در نظر گرفته بودند؟
در کودکی به همراه یک فردی (راننده) یا پدر یا مادر و یا به همراه دیگر همکلاسی ها با سرویس به مدرسه می رفتیم. اما در بیروت که اندکی بزرگ شدیم، خودمان تنهایی بیرون از منزل می رفتیم. هیچ وقت فردی مامور آوردن و بردن ما نبود. این مسئله هم نشان دهنده آن است که ما تفاوتی با دیگران نداشتیم.
با توجه به مشغولیت های پدرتان، حضورش کنار فرزندان و همسرش چگونه بود؟
با توجه به اینکه ایشان اغلب دیروقت به منزل می آمدند و ما هم صبح زود مدرسه می رفتیم، امکان داشت که چند روزی ایشان را نبینیم. اما در برنامه خانوادگی مان این تاکید وجود داشت که آخر هفته ها (یکشنبه ها) با همدیگر باشیم. اگر آن روز منزل بودیم، ایشان کارهای روزمره (مطالعه، رادیو گوش کردن و...) را کنارمان انجام می دادند و همه در اتاق نشیمن به کارهای خودشان مشغول بودند. البته گاهی هم در رستورانی خارج از بیروت کنار رودخانه می رفتیم که منطقه سر سبزی بود و روی زمین می نشستیم و روز تعطیل را می گذراندیم. 
آیا شده بود که شما یا دیگر اعضای خانواده به پدرتان خرده بگیرند که چرا اینقدر وقتش را برای دیگران و شیعیان لبنان می گذارد و کمتر کنار خانواده هستند؟
اتفاق نیفتاده بود. ایشان به گونه ای رفتار کرده بودند که ما این شرایط را پذیرفته بودیم و فکر نمی کردیم که فعالیت هایشان نادرست است. البته مادرم برایمان تعریف کرد که روزی به پدرتان گفتم: بچه ها نیازی به رسیدگی و حضور بیشتر شما دارند و نیازمند تربیت هستند. ایشان پاسخ می دهند: بچه ها رفتار و کردارم را می بینند و می آموزند. نیازی به تربیت مستقیم و کلامی نیست، رفتارم خودش تربیت کننده است.
گفتاری از پدر که میان خانواده و آشنایان بیان کرده باشند، به یاد دارید؟
 به یاد دارم، روزی به همراه جمعی سوار ماشین بودیم تا به مسافرت برویم. ایشان از همه خواستند تا حرفی بزنند و مطلب جالبی را در جمع مطرح کنند. یادم است که خودشان درباره کلروفیل و سنتز برگ صحبت کردند و گفتند: «اگر ما بخواهیم این عمل را به صورت مصنوعی انجام دهیم، شاید به اندازه یک اتاق فضا و تجهیزات و ماشین آلات لازم باشد تا این فرآیند انجام شود، ولی همه این اعمال در یک برگ کوچک صورت می گیرد...» با این گفتار به دنبال آموزش خداشناسی بودند.
آیا درباره پوشش و حجاب، نکته ای را به شما گوشزد کرده بودند؟
تاکیدشان بیشتر روی آراستگی بود. 13، 14 ساله بودم که بیشتر به سادگی پوشش و عدم وابستگی به آراستگی ظاهر تمایل پیدا کرده بودم. از این رو، روزی به من گفتند: «حجابت باید جذاب باشد و نباید نوع پوششت دیگران را از دین فراری دهد.» البته زیبایی بدون تجمل را دوست داشتند.
یعنی در آن ایام شما و مادرتان پوششتان چادر یا عبای عربی بود؟
من با مانتو و شلوار یا بلوز و شلوار و روسری بودم و مادرم با عبا بودند.
رفتارشان با شما به عنوان دختر چگونه بود؟
پدرم مرا در سن 14 سالگی به فرانسه فرستاد تا تحصیل کنم؛ تصمیمی که امروز هم کمتر شخصی حاضر است، انجام دهد. به یاد دارم، ایشان به برادرم گفته بود، اگر امکاناتم برای تحصیل یکی از فرزندانم کفاف دهد، بین تو و خواهرت حتما خواهرت را انتخاب می‌کنم. معتقد بودند که در تاریخ به زنان اجحاف شده است. همچنین دخترانند که مادران آینده‌اند و نقش اساسی در تربیت آیندگان دارند. از سوی دیگر، وقتی من خواستم به فرانسه بروم، به برادرم گفتند: اگرچه او دختر است، اما معنا ندارد که تمام کارهای خانه را او انجام دهد؛ همگی باید کار کنید.
آیا درباره مسائل اعتقادی توصیه ای به شما کرده بودند؟
با توجه به فضای متکثر مذهبی لبنان، 12 ساله بودم که به من گفتند: این طور نیست که فقط رفتار مسلمانان نزد خداوند پذیرفتنی باشد، بلکه باید ایمان داشت؛ با هر دین الهی ای. به یاد دارم آیه «ان الذین آمنوا و الذین‌هادوا و النصاری و الصائبین من آمن بالله و الیوم الآخر و عمل صالحاً فلهم اجرهم عند ربهم و لاخوف علیهم و لایحزنون»(بقره 62) برایم خواندند و توضیح دادند.
رفتارهای روزمره شان با همسر در داخل و خارج منزل چگونه بود؟
وقتی منزل بودند، در کارهای خانه و آشپزخانه کمک می کردند. همچنین در دوران کودکی فرزندان، گاه گاهی  شب را بیدار می ماندند تا مادرم بتواند بخوابد. ایشان نه تنها در لبنان، بلکه در قم (قبل از رفتن به لبنان)، برادرم (صدرالدین) را بغل می کردند و کنار همسرشان در کوچه ها  قدم می زدند. یا مثلا وقتی دوستان یا خویشاوندان از ایشان برای مهمانی همراه خانواده دعوت می‌ کردند، ایشان می گفتند با همسرم هماهنگ کنید.
با توجه به شرایط قم در دهه 30، این کار پسندیده ای برای روحانیون نبود؟
بله، این اقدام خلاف عرف آن زمان بود و چون خلاف بود، بارها آن را از زبان هم نسلانشان شنیده ام.
آیا مادرتان در اجتماعات همراه با پدر حضور می یافت؟
خیر. البته دلیل آن نوع سلیقه شخصی مادر بود؛ والا خواهر ایشان (ربابه خانم) از همان روزها در مجامع عمومی و فعالیت‌های اجتماعی حضور داشتند و فعال بودند که تا امروز هم اینگونه است.
آیا مهمان هایی که به خانه تان می آمدند، زنان و مردان جدا می نشستند و سر یک سفره نبودند؟
مهمان های غیررسمی که به منزل خودمان می آمدند، جدا از هم نمی نشستند؛ همچون افرادی مثل خویشاوندان یا دکتر چمران، حاج احمدآقا خمینی و... . البته ممکن بود که جمعیت زیاد باشد و به خاطر راحتی این اتفاق بیفتد.
رفتار امام موسی صدر با شیعیانی که کمتر در قید رعایت شرعیات بود و افرادی که در ظاهر هم امور شرعی را اجرا نمی کردند، چگونه بود؟
رابطه شان با آنها گاهی خیلی هم نزدیک و صمیمی بود. حتی برخوردشان با مسیحی ها به گونه ای نبود که فاصله ای را حس کنیم. برخی شیعیان بودند که حتی فروع دین را عمل نمی کردند، اما پدرم با آنها صمیمی بودند. این ارتباط گاهی اوقات روی آنان تاثیر می گذاشت و به برخی مسائل دینی پایبندشان می کرد.
یعنی دین و مذهب و چگونگی اجرای اعمال مذهبی توسط افراد بر چگونگی برخوردش با آنها تاثیری نداشت؟
انسان برای پدر مهم بود و به نصیحت و هدایت کلامی و راهنمایی زبانی تأکید نمی‌کردند. بلکه بیشتر معتقد به دعوت رفتاری بودند. عکس هایی از ایشان وجود دارد که خانم های بی حجاب با ایشان در حال گفت و گو هستند. اینگونه به شما بگویم، رفتارشان طوری بود که هر کس با ایشان برخورد می کرد، احساس می کرد نزدیک ترین دوست امام موسی صدر است. از بسیاری از افراد بعدها شنیدم که می گفتند، امام صدر هر وقت از شلوغی کار خسته می شدند، برای استراحت یا مطالعه به منزل ما می آمدند. برای امام چون انسان محترم و عزیز است، با هر کسی به مقتضای رفتار و شخصیت خودش، با همدلی سخن می‌گفتند؛ نه با عتاب و خطاب و از موضع بالا.
به عنوان مثال، آیا میان آشنایان یا دوستان خانوادگی تان افراد بودند که بی حجاب بودند و با خانواده شما نشست و برخاست داشته باشند؟
بله، خانواده های مسلمانی از دوستانمان بودند که با یکدیگر ارتباط داشتیم و به منزل یکدیگر می رفتیم؛ خیلی هم نزدیک و صمیمی بودیم.
آقاصادق طباطبایی به برخی خاطرات خود با امام موسی صدر اشاره کرده است که با عرف رایج میان روحانیون هماهنگ نیست. من می خواهم از زبان شما بشنوم که آیا پدرتان موسیقی گوش می دادند؟
بله، ایشان به موسیقی گوش می دادند. به یاد دارم، همان آخر هفته ها ضبط و صوتی منزل داشتیم و همگی با هم به موسیقی گوش می دادیم. گاهی هم نمایش نامه های صوتی گوش می دادند. مدتی هم در منزل تلویزیون داشتیم که البته دم دست نبود و گاهی از آن استفاده می کردیم.
آیا در فرانسه به سینما رفتید؟
بله. اما من علاقه شدیدی به سینما نداشتم و چند باری بیشتر نرفتم. البته برادرانم بیشتر می رفتند. اصلا هم احساس نمی کردیم که کار بدی انجام می دهیم. اینچنین باوری در خانواده ما نبود.
در لبنان چطور؟
در لبنان شاید سن مان اقتضا نمی کرد که به سینما برویم. البته این مسئله را هم بگویم که ما به هر مجلس یا محفلی نمی رفتیم؛ چراکه آن محل ها را بر اساس تربیتمان، محل مطلوبی نمی دیدیم.
معمولا اهداف روحانیت و علما تبلیغ و اجرای احکام شرعی است. هدف امام موسی صدر چه بود که روی برخی از این مسائل زیاد تاکید نمی کردند؟ گویا دنبال هدف دیگری در جامعه بودند؟
بر اساس صحبت های امام موسی صدر، ایشان می گویند: «هدفم اعتلای سطح فرهنگی و اجتماعی جامعه است تا بعدها بتوانم فرهنگ دینی شان را ارتقا دهم.» همچنین ایشان با رفتار و نحوه برخوردشان می خواستند مردم را به سوی دین سوق دهند؛ نه با زور. از سوی دیگر، ایشان توجه خاصی به انسان به ما هو انسان داشتند. اعتماد زیادی نیز به فطرت سلیم انسان‌ها داشتند و با این اعتماد توانستند خیلی از افراد را به خود جذب کنند. همین مسئله را می توانید در اعتمادشان به افراد خانواده ببینید که پسر 18 ساله و دختر 14 ساله اش را بدون هیچ ظن و گمان سوءای به تنهایی به فرانسه فرستادند.
پدرتان آینده را چگونه می دیدند که اینقدر فعال بودند و وقت و انرژی می گذاشتند؟
خیلی خوشبین بودند و نتیجه و چشم انداز فعالیت هایشان را خیلی خوب می دیدند. این ویژگی را در تمام رفتارشان می دیدیم. همیشه می گفتند: وقت ندارم و باید به خیلی از کارها برسم.
در زندگی شان می توان دید که در یک زمان با دو شخص یا دو جریان متخاصم گفت و گو می کردند و جایگاه خودشان را بالاتر از برخی مرزبندی ها قرار می دادند و سعی می کردند از پتانسیل تمام اشخاص در جهت اهدافشان استفاده کنند. چگونه این منش را تحلیل می کنید؟
کاملا درست است. گاهی یک کمونیست را صدا می زدند تا فقط درباره برخی مسائل با او صحبت کنند و نظرش را بشنوند. اصلا خود را درگیر برخی اختلافات نمی کردند و می گفتند: وقتی ندارم که بخواهم با فلان شخص یا جریان دشمن باشم.
فکر نمی کنید، لبنان را بیشتر از ایران دوست داشتند و حاضر بودند برای این کشور وقت بگذارند، اما در مسائل ایران دخالتی نکنند؟
اینطور نبود. روزی در عالم بچگی با توجه به لذت های حضورمان در ایران و کنار اقوام مان، از ایشان پرسیدم: «نمی شود ما به ایران برویم و آنجا بمانیم؟» پاسخ دادند: «هر وقت کارم تمام شد، ایران می رویم و می مانیم.» همواره ارتباطشان با ایران و دوستانشان را حفظ  کردند و ایران برایشان مسئله بود.
شاید ایران را دوست داشتند، اما این کشور دغدغه شان نبود.
باز هم اینطور نیست. همیشه اخبار و مسائل ایران را دنبال می کردند. البته خودشان را در لبنان موثرتر می دیدند و معتقد بودند لبنان برای تفکر و جریان تشیع بستر و پتانسیل بزرگی است که بتواند در میان سایر ادیان، مذاهب و مکاتب حرف بزند و خود را به رخ بکشد. برای همین است که در یکی از سخنرانی هایشان می گویند: «حتی اگر لبنانی در جغرافیای جهان وجود نداشت، مصلحت ما این بود که آن را به وجود آوریم.» چرا که چالش فکری را برای اسلام و تشیع رشددهنده می دانستند و در لبنان این امکان بود و هست. در لبنان تشیع مجبور است که با تفکرات و اعتقادات دیگر روبرو شود، بحث کند و پاسخ دهد که این امر، باعث ارتقای تفکر شیعی می شود. این دغدغه امام صدر بود.
از منظر علایق فردی، چه نسبتی با نجف و عراق داشتند؟
نگاه عمیق و جدی ای به مرجعیت نجف داشتند. در یکی از سخنرانی هایشان کاملا علاقه شان به مرجعیت نجف و شخص آیت الله حکیم مشهود است.
می خواهم از تلخ ترین روز زندگی تان بپرسم. چگونه از ربوده شدن پدرتان باخبر شدید؟
مدتی از اعلان خبر گذشته بود که ما مطلع شدیم. ابتدا برادرم؛ صدرالدین خبردار شد و به ما نگفت؛ چراکه فکر می کرد ایشان به زودی پیدا می شود و نیازی نیست، ما را نگران کند. البته این را بگویم که از قبل، همواره این نگرانی در ما وجود داشت که روزی خبر اتفاق بدی را بشنویم. ساعات خبر را اصلا دوست نداشتم و همیشه با نگرانی خبرها را می شنیدم. به هر حال، بعد که متوجه شدیم، فکر می کردیم مدتی از ایشان خبر نخواهیم داشت و بعد از مدتی ایشان را خواهیم دید. هیچگاه باورمان نمی شد که اینگونه شود. همواره منتظر بودیم که خبری شود. قرار بود، بعد از سفر لیبی به پاریس  بیاییند و به ما سر بزنند. هر لحظه فکر می کردیم، الان در خانه زده می شود و پدر را روبرویمان می بینیم. 5، 6 روز بعد از این اتفاق، آقا صادق طباطبایی به منزلمان آمد و ما را به طور کامل در جریان گذاشت. البته با این عنوان که مسئله مهمی نیست و زودتر وضعیت مشخص می شود و پدر را خواهیم دید.
آن ایام هر روز فکر می کردید که ایشان الان است که از راه می رسد و می بینیدشان. چه زمانی اینچنین حسی کمرنگ شد و گریه امانتان نداد؟
اگرچه 32 سال از آن اتفاق گذشته است اما هیچگاه مایوس نشدیم و هر لحظه منتظر و امیدوار هستیم. شاید اوائل شوکه بودیم و متوجه این اتفاق نبودیم. فکر نمی کردیم در دنیای جدید هم می توان اینچنین شخصیتی را ربود و هیچ کس هم جوابگو نباشد. حالا هم همچون گذشته منتظریم. یادم هست که آن روزها، عمه رباب یا برادرم به دیدار حافظ اسد رفته بودند و او گفته بود: «تا یکی دو ماه دیگر قضیه حل می شود.» ما شوکه شدیم که چرا اینقدر طولانی؟! البته از همان روزهای اول گریه مونسمان بوده و هست اما سعی می کنیم جلویش را بگیریم.
پس از این اتفاق، چه کسانی پیگیر مسئله بودند؟
بیشتر آقای شمس الدین به عنوان مسول وقت مجلس اعلی شیعیان لبنان و آقای سید حسین حسینی، رئیس وقت جنبش  امل و خانم ربابه صدر عمه‌ام و برادرم سید صدرالدین.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، امید داشتید که این مسئله با کمک ایران حل شود؟
بسیار امیدوار شده بودیم؛ چراکه حکومتی در ایران تشکیل شده بود که تک تک مسئولینش با پدرم دوست بودند و مرتبط. از این رو، این قدرت جایگاهی داشت که می توانست این معما را حل کند و امام صدر را آزاد کند. چندباری هم با امام خمینی دیدار کردیم و برخی از مسئولین جمهوری اسلامی را دیدیم تا به روشن شدن وضعیت پدر کمک کنند.
برخی از مسئولین که دوستان امام موسی صدر بودند، منصبی یافتند و به دنبال مدیریت شرایط پس از انقلاب بودند. آیا توقع داشتید با توجه به مشغولیت هایشان وضعیت پدرتان را دنبال کنند؟
بله. اما اقداماتشان در حد انتظار و توقع ما نبود و متناسب با حجم و شان قضیه نبود تا این حد که حدس زدیم، آنها برایشان فرق نمی کند که یک روز زودتر یا دیرتر وضعیت پدر روشن شود. فقط آقای چمران بود که برای این مسئله فریاد می زد و فریادش هم به جایی نرسید. آقایان بیشتر به دنبال رفع و حل مسایل و مسولیت‌های خودشان بودند.
چگونه بعد از 32 سال، همچنان به بازگشت امام موسی صدر امید دارید؟
این انتظار سخت و دردناک است اما در لحظه لحظه زندگی مان حضور دارد و پدر را همیشه حس می کنیم. نکته ای که باید به آن توجه کنید، آن است که از روز اول فکر نمی کردیم این همه سال بدون ایشان باشیم. هر لحظه این 32 سال، همچون لحظه اولیه است.
آیا این تنهایی و عدم پیگیری توسط دوستان امام موسی صدر، شما را منفعل نکرد؟
این امید را دیگران ایجاد نکرده بودند که عدم پیگیری آنان، ما را منفعل کند. تازه نه تنها این دوره انتظار برایمان سخت است، بلکه فکر کردن به 32 سال زندگی کردن پدر در حبس بیش از این ما را می آزارد. شاید اگر امید نداشتیم، این آزار هر لحظه به سراغمان نمی‌آمد.
آیا با توجه به این 32 سال و عدم پیگیری جدی دوستان پدرتان، به خودتان نگفتید که چرا او اینقدر خود را وقف اینگونه افراد کرد؟ آیا از جایگاه پدرتان اظهار پشیمانی نمی کنید و نمی گویید کاشکی پدرمان فردی عادی بود تا این مدت، کنارمان باشد؟
هرگز. همواره پدر برایمان الگو بوده و هست و به ایشان افتخار می کنیم. از طرف دیگر، امام موسی صدر فقط برای اعضای خانواده اش نبود که ما بخواهیم فقط به خودمان فکر کنیم. من در سن نوجوانی که پدرم را کنارم حس نمی کردم، برای جوانان جنبش امل بیشتر از خودم نگران بودم.
پیگیری های برخی مسئولین ایرانی چگونه دیدید؟
بیشتر در حد شعار و خطابه بود. گاهی آنچنان حرف های قشنگی در جلساتمان می زدند که هیجان زده و خوشحال می شدیم. اما بعدا هیچ نتیجه ای را نمی یافتیم.
 برخی از منتقدان شما، معتقدند که خانواده امام موسی صدر عاطفی به قضیه ربوده شدن نگاه می کند و منطقی نمی خواهد بپذیرد که باید به دور از احساس این مسئله را حل کرد؟
آنهایی که می گویند قضیه تمام شده است، دلیلی برای ادعای خود ندارند و به نقل قول از متهمان این پرونده (شخص قذافی و همدستانش) اشاره می کنند. ممکن است، دلیل ما برای آنها متقاعد کننده نباشد منتها باید برای عدم وجود دلیل آورد؛ نه وجود. آیا فقط بر اساس مرور زمان می توان حکم داد؟! کسانی که به حیات امام موسی صدر در حال حاضر اعتقاد ندارند، هیچگونه مستندی ندارند که عقلا و شرعا قابل استناد باشد. اصلا نگاه ما عاطفی نیست. پیام هایی که از سوی مسولین به ما منتقل شده است، این است که دولت لیبی گفته است بیایید با هم کمیته ای را تشکیل دهیم تا پیگیری کنیم یا شما به شخص قذافی کاری نداشته باشید، ما متهمی را به شما معرفی می کنیم، او را مجرم بدانید. اینها همه سناریوهایی است که دولت لیبی خواستارش است. این نظرات مبنای سیاسی دارد؛ نه حقوقی. اصلا گذشته از مسائل حقوقی، از منظر شرعی هم اجازه نداریم، درباره حیات یا عدم حیات شخصی بر اساس اینگونه ادله سستی نظر دهیم. به نظر ما همه نظرات منتقدان، برای بهبود روابط با دولت لیبی است؛ نه حل شدن قضیه ربودن امام موسی صدر. برای همین، ما تا آزادی امام موسی صدر به فعالیت ها و پیگیری هایمان ادامه خواهیم داد.
فرید مدرسی
* منتشر شده در همشهری ماه






برچسب ها : امام موسی صدر  ,

      

مدتها بود که می خواستم یادداشت جدیدی بنویسم ولی توفیق یار نبود. این عدم توفیق حوالی نهم شهریور بیشتر ناراحتم کرد که تقدیر نبود از حجم زیاد مطالب باارزش دوستان بهره مند بشم. حالا که بعد از حدود دو ماه اینترنت با ما آشتی کرده با اشتیاق به سایت روایت صدر سر زدم که مثل همیشه _ و حتی بیشتر هم_ پربار بود. اما متاسفانه با این یادداشت مواجه شدم.
بی شک وجود استاد کمالیان در عرصه ی مجازی برای تمام وبلاگ نویسانی که سعی در شناسایی امام صدر دارند افتخاری ست. مطمئنا قدر سایت پربار ایشان آن طور که باید دانسته نشد ولی خوش بینانه امیدوارم این خداحافظی موقت باشه و خیل وبلاگ نویسان یتیم و بی بزرگ رها نشوند.

پ.ن.1:این کامنت رو برای این نوشته ارسال کردم:
سلام
مطمئنا من کوچکتر از اونی هستم که از شما بخوام از تصمیمتون برگردید. اما شاید بتونم ازتون خواهش کنم این خداحافظی موقت باشه. تقاضای بخشش قصور دوستداران امام صدر در فضای مجازی انتظار زیادیه که در حد من نیست اما شاید بتونم ازتون تقاضا کنم که در کنار سر و سامان دادن به مطالعات علمی و حرفه ای خود ، نگارش مقالات و کتاب های علمی حوزه ی خود و رسیدگی به دانشجویان ، گاهی هم به روایت صدر سری بزنید و مخاطبان مجازی رو بی بزرگتر رها نکنید.
قطعا چیزی که باعث رنجش شما از مخاطبان مجازی شده غیرحرفه ای بودنشونه که خودتون بهش اذعان دارید. من با فرمایشات استاد مهشا موافقم. گذشته از این که اطمینان دارم تلاش های شما در فضای مجازی بی اثر نبوده باید بگم ما تازه داریم روش استفاده از اینترنت رو یاد می گیریم. و در عصری که یک ثانیه تاخیر با روزها تلاش جبران نمی شه چرا باید دوستداران امام صدر از سایت پربار روایت صدر محروم بشن؟
خوش بینانه امیدوارم این خداحافظی موقت باشه.
پ.ن.2:چند روزی به شب های قدر مونده بود که توسط مهدیه پالیزبان عزیز خبردار شدم بین دو شب اول قدر مراسم بزرگداشتی برای امام صدر در حسینیه ی ارشاد برگزار میشه. تا اخرین لحظات نرفتنم محرز بود اما خدا رو شکر می کنم که توفیق حاصل شد و تونستم توی این مراسم شرکت کنم. هرچند سعادت نداشتم با هیچ کدوم از دوستان دوستان_ یاران صدر، بچه های دانشگاه، عمو علی اشرف و عمو مرتضی_ صحبت کنم. هرچند اون شب تا سحر روزه مو افطار نکردم. ولی حضور در اون جمع _که قطعا من کوچکترینشون بودم_ سعادتی بود که به سختی تکرار میشه.
پ.ن.3:از همه کسانی که در این مدت به من لطف داشتند و امکان پاسخ گویی نداشتم ممنونم.






برچسب ها : دل نوشت  ,

      

ایمان
ایمان انسان را از سرسپردگی به هر موجود طبیعی بدور نگه می دارد. الکلمات القصار، ص 41

انتظار
ما در انتظار حضرت مهدى ‏عج هستیم. حضرت مهدی، پس از آنکه ظلم و جور جهان را فرا گرفت، چه خواهد کرد؟ او مى ‏آید و عدل و داد را در جهان حاکم مى ‏کند. این آرزو چقدر عظیم است و این هدف چقدر بزرگ! مهدى ‏عج تنها کسی است که جهان را پس از گسترش ستمکاری از عدل و داد پر خواهد کرد. این حادثه بزرگی است که هیچ چیز جز صاحب آن روز بزرگ‏تر از آن نخواهد بود.«موعود و میعاد»، ادیان در خدمت انسان، ص 304

نقش امام غائب
فردای بهتر در فطرت انسان قرار دارد و مهدی بشارت‏دهنده و دعوت‏کننده به نظام اجتماعی بهتر است؛ نظامی که عدالت را بگستراند، برای همه قابلیت‏ها و توانایی‏ها فرصت ایجاد کند و انسان را به پیشرفت بیشتر در زمینه دانش و صنعت و... سوق دهد و در یک کلام، سعادت مطلوب بشری را که نیازمند یک نظام اجتماعی است، فراهم کند. مهدی به چنین نظامی بشارت می‏دهد.

ماه رمضان

در ماه رمضان تمرین می کنیم تا بر اراده و شهوات خود مسلط باشیم و چون بر شهوات و اراده خود مسلط شدیم، می توانیم سعادت یا شقاوت خود را رقم بزنیم.

تفسیر سوره قدر، ص41

آزادی مطبوعات
آزادىْ حقِ روزنامه‏نگار است، که جامعه‏اش باید به او پیشکش کند. آزادى خدمتى است به روزنامه‏نگار تا کار خود را به انجام رساند، و خدمتى است به جامعه تا همه چیز را بداند. صیانت از آزادى ممکن نیست مگر با آزادى. آزادى، بر خلاف آنچه مى‏گویند، هرگز محدودشدنى و پایان‏یافتنى نیست. در حقیقت، آزادىِ کامل عینِ حق است. حقى است از جانب خدا که حدى بر آن نیست.در پاسداشت آزادی، ادیان در خدمت انسان، ص25






برچسب ها : حرف هایی برای شنیدن  , اسلام قرآنی آن گونه که سید موسی صدر می فهمد  ,

      

خانواده صدر عجیبند. آنها آدم را دچار این سوءتفاهم می‌کنند که نوع بشر، فرشته است یا بوده است یا می‌تواند باشد. من آقای سید موسی صدر را که دارم زندگینامه‌اش را می‌نویسم، هیچ وقت ندیده‌ام و دارم همه زورم را می‌زنم که خلاف آن چیزی که از بیشتر راوی‌ها شنیده‌ام، آدم عادی درون او را از لابه‌لای صحبت‌هایی که از زیر زبان کس و کارش بیرون کشیده‌ام، به صحنه بیاورم اما شک دارم در نهایت چیزی دست من یا خواننده‌ام را بگیرد. اولی که کار را شروع کردم فکر می‌کردم فقط با خود سوژه این کلنجار را دارم- کلنجاری که مای بدبین مقیم مقیم عصر مدرن با خیلی خوب بودن هر چیزی داریم- ولی با هر کدام از صدرها که صحبت کردم بساط همین بود. رفتار آنها آن تکه واقع بین ذهن آدم را- که همان تکه بدبینش است- به چالش می‌کشد و درباره حجم نفوذ «شر» در جهان پیرامونش به شک می‌اندازد. البته منظور من از خانواده صدر همان معنی دقیق کلمه است: همسرش و بچه‌هایش؛ کسانی که من برای نوشتن این زندگینامه با آنها ساعت‌ها حرف زدم و بنا به ضرورت و بعدتر بنا به ضرورت و محبت- هر دو- با آنها همنشینی کردم. متن زیر با تکیه بر اطلاعات سه، چهار جلسه گفت‌وگوی من با صدرالدین صدر- فرزند ارشد آقای امام موسی صدر- نوشته شده است. او در نظر من واقعی‌ترین و خاکستری‌ترین شخصیت خانواده بود، چون در مصاحبه بد قلق بود، چون مجبورم کرد 24 ساعت قبل از مصاحبه سوال‌ها را تحویلش بدهم، چون ذهن دو دو تا چهارتای دقیق سرسختی داشت، چون در گفتن حس واقعی‌اش خوددار بود و چون تنها فرد این خانواده بود که مرا می‌ترساند اما این کاراکتر بدقلق خوددار، این متن را که در آن در باب خصوصی‌ترین حس‌های او نسبت به پدرش قلمفرسایی شده، تحمل کرد و با بزرگواری اجازه داده دیگران درون او را ببینند؛ با بزرگواری و شجاعت. به نظرتان کلمه‌های دور اغراق‌آمیزی نمی‌آیند؟ خضوصیاتی که قهرمان‌ها- به همان معنای دقیق کلاسیکش- از آن سرشارند و من دارم همه سعی‌ام را می‌کنم «صدر»ها را از آن مبرا کنم اما شک دارم چندان موفق باشم.

به همه می‌گویم تو آدم عادی‌ای بودی ولی می‌دانم که نبودی. برای من هیچ‌وقت نبودی و این شاید چیزی است که همیشه روی دوشم سنگینی کرده است. چون من هیچ وقت تو نبوده‌ام و نشده‌ام. من هیچ وقت نخواسته‌ام دنیا را عوض کنم یا قومی را نجات بدهم یا تکلیفی را به عهده بگیرم. از این نیست که آزار می‌بینم. سنگینی جای دیگری است. سنگینی آن جاست که دنیا طوری چرخیده که من می‌بایست کاری برای تو بکنم. این جمله، ساده است. ساده و بی‌آزار اما در تمام سال‌های نبودن تو که اتفاقا جوانی و میانسالی من بوده است، به کندی و ریز ریز به مواخذه‌ام کشیده.
چند شب پیش محسن کمالیان از من پرسید آیا فکر می‌کنم تو زنده‌ای؟ من با سرزنش نگاهش کردم و گفتم مگر به نظر او غیر از این می‌رسد؟ جواب داد اگر واقعا فکر می‌کنی پدرت زنده است چه طور می‌توانی بنشینی؟ بخوابی؟ چه طور می‌توانی هر روز کیفت را دستت بگیری و بروی دفترت کار کنی؟ چرا نمی‌روی تو خیابان فریاد بزنی؟ چرا نمی‌دوی؟ چرا نشسته‌ای؟
خیلی به این فکر می‌کنم که اگر جای ما بر عکس بود چه اتفاقی می‌افتاد؟ اگر هر کدام از ما، هر کدام از دوستان تو یا اعضای خانواده‌ات به سفری رفته بودند و از آن برنگشته بودند، اگر من در مملکتی یا سرزمینی گمشده بودم تو چه کار می‌کردی؟ نمی‌دانم «دقیقا» چه کار می‌کردی چون من تو نیستم اما می‌دانم که امکان نداشت تو باشی و آن کس و کار تو 30 سال در آن جهنمی که زندانی است، زندانی بماند. کاری که ما با تو کرده‌ایم، من با تو کرده‌ام. سی سال است تو نیستی و 30 سال است که ما فکر می‌کنیم روزی قرار است برگردی اما برنگشته‌ای. نمی دانم چرا؟ نمی‌دانم چرا من نمی‌توانم همان کاری را برایت بکنم که تو اگر اینجا بودی برای من می‌کردی. نخواسته‌ام؟ عرضه نداشته‌ام؟ چه کسی می‌تواند قضاوت کند؟ چه کسی می‌تواند بگوید کدام بخشودنی‌تر است؟ چه کسی می‌تواند بگوید کدام غم‌انگیزتر است؟
بعضی وقت‌ها، بیشتر، شب‌ها- چون تاریکی همه چیز را یاد آدم می‌آورد- به خودم می‌گویم من آنچه در توانم هست انجام داده‌ام و می‌دهم، اگر نشده تقصیر از من نیست. ولی درست همین جاهاست که از دستت عصبانی می‌شوم. مطمئنم اگر الان بیایی با تو دعوایم می‌شود. همین جاهاست که آن سنگینی می‌آید. سنگینی اینکه من تو نیستم. سنگینی عادی نبودن تو. چیزی که همیشه انکارش کرده‌ام و در مقابلش ایستاده‌ام. تو اگر به جای من بودی، نشدن یا نتوانستن در کارت نبود. تو نتوانستن بلد نبودی. تو عجیب بودی. عرضه داشتی و عقیده‌ای که کم نمی‌آورد. یک بار که مثلا خواستم از تو ایراد بگیرم یا شاید می‌خواستم نشان بدهم بزرگ شده‌ام گفتم «بابا! این آدم‌ها ارزشش را ندارند. چرا ولشان نمی‌کنید بروید ایران؟ آنجا به شما بیشتر نیاز هست.» و یادت هست چی جوابم را دادی؟ گفتی «خدا گفته بیا و به همین‌ها خدمت کن. به همین‌ها که قدر نمی‌دانند و شاید محرومیتشان باعث شده این طوری بشوند.» تو می‌دانستی؛ به طرز دقیق و مطمئنی می‌دانستی کی هستی و چه کار باید بکنی. می‌گفتی «تکلیف»ات این است؛ نقشی که از تو خواسته شده است و برای آن می‌جنگیدی، خسته می‌شدی، تحقیر می‌شدی، فحش می‌شنیدی ولی ادامه می‌دادی و واقعا اتفاقی می‌افتاد. چیزی در جایی تغییر می‌کرد و کاری به سرانجام می رسید. اما من چه کار دارم می‌کنم؟ چه کار کرده‌ام؟ جوانی من و بزرگسالی‌ام به جست‌وجوی تو گذاشته است، به تقلایی که امیدوار بوده‌ام با آن تو را به خودم و دیگران برگردانم ولی نتوانسته‌ام؛ «نتوانسته‌ام»؛ کلمه‌ای که تو با آن میانه‌ای نداشتی و من به حق یا ناحق فکر می‌کنم تو در آموختنش به من کم گذاشتی. نمی‌دانم این را می‌شود به دیگران یاد داد یا نه؟ اما می‌دانم که تو اگر اراده می‌کردی من آدم دیگری می‌شدم. خنده‌ام می‌گیرد! اعتقادم این است یا در واقع دوست دارم اعتقادم این باشد که تو معجزه نمی‌کردی. تو یک آدم عادی بودی. یک آدم خیلی خوب عادی ولی... گله می‌کنم که تو اگر اراده می‌کردی من آدم دیگری می‌شدم. انگار تو خدایی. یا معجزه‌ای در آستین داشته‌ای. خنده‌دار نیست؟ متناقض نیست؟
همیشه وقتی به تو فکر می‌کنم همین قدر همه چیز در هم می‌پیچد. گاهی فکر می‌کنم هر آنچه تو بودی و کردی خوب بود و گاهی فکر می‌کنم در همین لحظه اگر بیایی با هم دعوایمان می‌شود. تو را با خودم نمی‌دانم- تو همیشه خوددارتر و وارسته‌تر از آن بودی که با کسی دعوا کنی- ولی من حتما با تو دعوایم می‌شود. گاهی فکر می‌کنم تو بهترین پدری بودی که پسری می‌توانست داشته باشد و گاهی دلم می‌خواهد به تو بگویم «مقصری!» بگویم «برای من کم گذاشتی» اما نمی‌توانم. این جملات تندتر از آنند که من بتوانم به تو بگویمشان. پس می‌گویم از تو دلخورم چون اگر اراده می‌کردی من جور دیگری می‌شدم و خدا می‌داند که این طور بود. تو می‌توانستی و من می‌پذیرفتم. تو می‌خواستی و من می‌شدم. برای من تو این طور بودی. همیشه این طور بودی. عجیب بودی. از خیلی بچگی‌ام این را فهمیدم. از اولین باری که کنارم ایستادی. تو خیلی بلند بودی. قدت کمی مانده بود که دو متر شود و قیافه‌ات که یک جوری بود، مثل آدم‌هایی که در قصه‌ها خلق شده‌اند و لباست که شباهت تو را با دیگران باز هم کمتر می‌کرد و گاهی مرا می‌ترساند. ترس هم نه. راستی می‌دانی اولین بار کی از تو ترسیدم؟ در صور، در یک بعدازظهر که با بچه‌ها از مدرسه برمی‌گشتم. ما پیاده می‌آمدیم، توی سروکله هم می‌زدیم، دعوا می‌کردیم و فحش می‌دادیم. نزدیک خانه بودیم و من حواسم نبود که تو جلوی در ایستاده‌ای و فحشی دادم. یادم نیست چی؟ فقط یادم است که هنوز آن فحش توی هوا سرگردان بود که من صدای تو را شنیدم که اسم مرا فریاد می‌زدی و برگشتم و تو را دیدم که بیرون خانه ایستاده بودی و تا به تو برسم طولانی‌ترین و مرگبارترین لحظات زندگی‌ام بوده است، تا الان. کتکی که همان جا مرا زدی، حتی، به این هولناکی نبود. یک آن احساس کردم تو را برای همیشه از دست داده‌ام. احساس کردم دیگر هیچ‌وقت دوستم نخواهی داشت. هیچ وقت بغلم نخواهی کرد و هیچ وقت با من حرف نخواهی زد. یک بار این کار را کردی. 24 ساعت تمام با من حرف نزدی. چون حورا را زده بودم. من قلدر بودم. حمید را هم می‌زدم. شاید چون بچه ارشد بودم فکر می‌کردم می‌توانم. حق دارم. حمید طفلکی مظلوم هم بود. تپل و مظلوم. الان لاغر است و مظلوم. به هم پریدن‌های ما منظره عادی و هر روزه خانه بود که تو هیچ وقت به خاطرش تنبیه‌ام نکردی ولی اولین دفعه‌ای که حورا را زدم 24 ساعت با من حرف نزدی. سر زن‌ها غیرتی بودی. کسی نباید بهشان زور می‌گفت. وقتی من، حورا و حمید فرانسه بودیم قدغن کرده بودی او ظرف بشورد یا جارو کند. حسودی‌ام می‌شد؟ نه. تو می‌توانستی هر کاری بکنی. هر کاری که تو می‌کردی درست بود.
کم یادم می‌آید تا وقتی کنارمان بودی خواسته‌باشم یا فکر کرده باشم کاری را باید جور دیگری انجام می‌دادی یا جور دیگری باید می‌بودی؛ الان ولی اگر بیایی با تو دعوایم می‌شود. اصلا الان چه شکلی شده‌ای؟ قدت چقدر آب رفته است؟ چشم‌هایت چقدر کمتر می‌درخشند؟ و آیا هنوز همان قدر سبزند؟ سبز بودند؟ یا خاکستری؟ تو با آن صورت عجیب، الان به یک پیرمرد 82 ساله عجیب تبدیل شده‌ای که از در می‌آیی و من، پسری که 50 را رد کرده‌ام و پیرمردی شده‌ام برای خودم، تو بغلت خودم را جا می‌کنم. چانه‌ام را به شانه‌ات فشار می‌دهم و می‌پرسم چرا این قدر کم بودی؟ چرا من آنی نیستم که باید باشم؟ چرا تو آن قدر در آن ناکجاآباد ماندی که من هم برای خودم پیرمردی شدم؛ در حالی که می‌شد که نمانی؟ در حالی که من «باید» می‌توانستم کاری برایت بکنم و نکردم. نتوانستم. چرا تو «محکوم به توانستن بودن» را به من یاد ندادی و این همه در آن جهنم ماندی؟ آیا اینها را هیچ وقت به تو می‌گویم؟ آیا می‌توانم تو را به خاطر اینکه برای هدف بزرگ‌ترت ما را کم دیدی ببخشم؟ وقتی بودی، توانستم. وقتی بودی حس نمی‌کردم چیزی غیرعادی است. فکر نمی‌کردم این غیر عادی است که تو فقط روزهای یکشنبه با ما ناهار می‌خوری. فکر نمی‌کردم این غیر عادی است که شبها وقتی ما می‌خوابیم تو نیستی و وقتی بیدار می‌شویم هنوز نیستی. فکر نمی‌کردم این غیر عادی است که همه چیز ما را مامان انتخاب و خرید می‌کند. حتی لباس‌های تو را. به نظر من اینها بد نبود. بچه‌تر که بودم حتی هیجان‌انگیز بود. تو بابای مهمی بودی که داشتی کارهای خارق‌العاده‌ای می‌کردی. خیلی‌ها به حرفت گوش می‌کردند یا منتظر می‌ماندند که تو بهشان بگویی چه کار کنند. تو با باباهای دیگران فرق داشتی. خیلی با ما نبودی ولی آن کمی که بودی آن قدر دلپذیر بود، آن قدر خوب بود که انگار بس بود؛ ما در همان چند ساعتی که بودی از تو پر می‌شدیم با آنکه مهربانی‌هایت غلیظ نبود؛ مخصوصا اگر غریبه‌ای بود. هیچ وقت محکم بغلم کردی؟ یک بار را یادم هست. وقتی تیر خورده بودم. نه یا 10 سالم بود. پسر سرایدار ساختمان داشت با تفنگ شکاری‌اش ور می‌رفت که گلوله‌اش در رفت و صورت مرا که داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم زخمی کرد. محمد علی، راننده‌مان، مرا رساند بیمارستان. اول مامان رسید و بعد تو آمدی. مرا توی بغلت گرفتی، محکم ولی کوتاه و بعد سعی کردی یک جوری بخندانی‌ام که ترس و درد یادم برود. اگر کسی در آن لحظه می‌دیدت بعید بود فکر کند برای چیزی نگرانی یا غصه خورده‌ای در حالی که مامان می‌گفت وقتی خبر را شنیده‌ای روی پا بند نبوده‌ای. همیشه همین طوری بودی. احساساتت را پنهان می‌کردی. انگار قرار نبود هیچ وقت کسی بداند واقعا چه بر تو می‌گذرد؟ حتی در موقعیت‌های عادی این طور بودی. هر چند زیاد پیش نمی‌آمد تو در موقعیت عادی باشی. شب 26 ژوئن 1978 شاید یکی از آن معدودها بود. شب بازی فینال جام جهانی بین هلند و آرژانتین. تو فوتبال دوست داشتی. این را می‌دانستم و حتی حدس می‌زدم که طرفدار آرژانتین باشی اما هیچ کاری نمی‌کردی. شیخ محمد یعقوب دقیقه‌ای یک بار از جایش می‌پرید و داد و فریاد می‌کرد. تو ولی هیچی نشان نمی‌دادی. آدم می‌فهمید که هیجان داری ولی هیجان زده نبودی یا نمی‌شدی یا جلوی خودت را می‌گرفتی. ما فرانسه بودیم؛ من و حورا و حمید و تو از الجزایر، از دیدن بن بلا بر می‌گرشتی و آمده بودی به ما سر بزنی. دو ماه بعد از این بود که رفتی لیبی؛ جایی که هیچ وقت از آن برنگشتی.
روزهای اول فکر می‌کردیم فقط چیزی به تاخیر افتاده. اول از دفترت و دوستانت در لبنان سراغت را گرفتیم. ما هنوز فرانسه بودیم و تو هم قرار بود بیایی آنجا. چون مامان بستری بود و قرار جراحی داشت. شماره هتلت در لیبی را گرفتیم. به وزارت خارجه تلفن زدیم. کسی جواب درستی نمی‌داد. نمی‌دانم چرا از سفارت سراغت را نگرفتیم. نمی‌دانم اگر گرفته بودیم الان فرقی می‌کرد یا نه. این را می‌دانم که خیلی جوان و نادان بودم. 22 سالم بود و هیچ وقت فکر نکرده بودم که اگر تو نباشی چه کار باید کرد؟ هیچ وقت فکر نکرده بودم ممکن است از یکی از این سفرهای شرق و غرب که به امید بهبود جهان، رنج رفتنش را می‌کشی، برنگردی. تو همیشه آن قدر مطمئن و توانا به نظر می‌آمدی که کسی خیال نمی‌کرد روزی بایست برای تو کاری کرد. آنکه همیشه در خطر بود تو بودی و آنکه همیشه کاری می‌کرد هم تو بودی. تو قرار بود کشته شوی، تو دشمن داشتی، تو خیانت دیده بودی، تو دروغ شنیده بودی، تو تنها بودی، اما آنکه قرار بود بایستد و کم نیاورد هم تو بودی. ما در این بازی نبودیم. تو همیشه بین ما و فاجعه ایستاده بودی. انگار اینها رازهای دردناکی بودند که مال تو بودند و تو برای بر ملانکردنشان تعهدی داده بودی. تو همیشه ما را دور نگه می‌داشتی. شاید فکر می‌کردی برای بزرگ شدن و رنج کشیدن وقت هست. شاید عذاب وجدان داشتی شاید فکر می‌کردی به موقعش این در را به روی ما خواهی گشود. حتی یادم هست به زور از زیر زبانت کشیدم که اگر بخواهم در کارها دستی داشته باشم و کمکی به تو برسانم در دانشگاه چی بخوانم بهتر است. چون تو خودت حرف نمی‌زدی.
این منع و خودداریت گاهی به من بر می‌خورد. حتی گاهی فکر می‌کردم چرا هیچ وقت مجبورم نکرده‌ای بروم طلبه بشوم. یک بار یکی از قوم و خویش‌ها که از نجف آمده بود گفت پسر عمویت سید محمدباقر صدر خیلی علاقه‌مند است من و حمید برویم نجف و درس حوزه بخوانیم و تو خیلی خونسرد و مطمئن گفتی: «نه!» حتی مکث هم نکردی. من آنجا بودم و جا خوردم. خودم هم تصوری هنوز نداشتم که اصلا می‌خواهم در زندگی چه کار کنم و آیا ممکن است بخواهم روزی از مدرسه بین‌المللی بیروت بروم نجف درس حوزه بخوانم یا نه؟ هیچ کدام اینها برای خودم معلوم نبود ولی از اینکه تو آن طور بی‌مکث و مطمئن گفته بودی «نه» بهم برخورد. فکر کردم چرا این طور یک دفعه گفتی؟ چرا توضیحی ندادی؟ و در اولین فرصتی که توانستم همین را از تو پرسیدم. گفتم:«چرا گفتید نه؟ یعنی ما را در این حد نمی‌دانید که عمامه سرمان بگذاریم یا برویم درس دینی بخوانیم؟» و تو یکی از همان جواب‌های عجیب خودت را دادی «نه باباجون. ما معمم زیاد داریم. چیزی که ما می‌خواهیم معمم نیست، روحانی است و آن هم کار هر کسی نیست. این از شما بر نمی‌آید.» اینها را با مهربانی گفتی ولی فکر کردم کاش اصلا نپرسیده بودم. کاش «نه» تو برایم همان‌طور مبهم می‌ماند. آیا اصلا امیدی به من داشتی؟ نمی‌دانم. مامان می‌گوید بعضی وقت‌ها همین‌طوری یک دفعه دستم را می‌گرفتی می‌بردی با خودت و باهام حرف می‌زدی ولی شاید بیشتر از اینها فرصت و توجه می‌طلبید تا من ضعیف نمانم. تا بتوانم بهتر از آنی باشم که هستم. تو هیچی را به آدم توصیه نمی‌کردی. این خوب بود اما آزاردهنده هم بود. می‌توانست یک جور بی‌توجهی به حساب بیاید.
دارم بدجنسی می‌کنم؟ آن قدر عمد دارم اسطوره زدایی‌ات کنم که خرابت می‌کنم؟ از اینکه نیستی عصبانی‌ام؟ از اینکه برایم کم گذاشتی؟ از اینکه به فوق‌العادگی تو نیستم؟ از اینکه مرا به حال خودم رها کردی؟ از اینکه آنی از خودت را به من نیاموختی؟ نمی‌دانم. وقتی ناگهان نیست شدی من خالی شدم؛ خالی و گیج. احساس کردم به طرز بی‌انصافانه‌ای در برابر وضعیتی قرار گرفته‌ام که اصلا برای آن تربیت و آموخته نشده‌ام. آزمون و خطا می‌کردم و پیش می‌رفتم و هر لحظه این هراس را داشتم و دارم که دارم اشتباه می‌کنم آیا؟ آیا کار بهتر یا دیگری می‌شد کرد؟ وقتی خوبم، وقتی با خودم مهربانم، فکر می‌کنم کاری که باید را انجام داده‌ام ولی وقتی نیستم- که بیشتر این طور است- دوباره در همان خلأ و گیجی رها می‌شوم. وقتی محسن کمالیان می‌گوید اگر واقعا فکر می‌کنی پدرت زنده است چرا نشسته‌ای؟ چطور می‌خوابی؟ حس نمی‌کنم که دارد پرت می‌گوید. فکر نمی‌کنم حق با او نیست. بر عکس فکر می‌کنم همین که 30 سال گذشته و تو هنوز نیستی یعنی که حق با اوست. اینکه فکر می‌کنم دارم تلاش می‌کنم تو زنده بمانی و برگردی ولی هر روز همان زندگی‌ای را می‌کنم که همه مردم می‌کنند، یعنی حق با اوست. آیا عزم در من نیست؟ اگر یک آدم معمولی بودم، اگر پدرم کشاورزی در صور یا طلبه‌ای در قم بود، اگر به یک خاندان فاخر عالم منسوب نبودم، شاید این قدر احساس بی‌کفایتی همراه من نبود؛ حتما زندگی راحت‌تر و با من مهربان‌تر بود ولی چیزی که می‌خواهم این نیست. چیزی که دلم می‌خواست جور دیگری می‌بود، تبارم نیست.
فرزند تو بودن خوب است و بد است. بد هم نه، سخت است. بله، مودبانه‌اش همین است؛ سخت؛ ست و خوشایند. وقتی به آن مدرسه شبانه‌روزی در بیروت می‌رفتم هم این حس را داشتم. وقتی مرا بابت اینکه پسر تو بودم جور دیگری نگاه می‌کردند خوشم می‌آمد. در آن مدرسه همه، بچه‌های کسانی بودند. همه، پسران پدرانی به غایت مهم بودند و با این وصف باز من جور دیگری بودم. چون پسر تو بودم چون تو را همه احترام می‌کردند، مسیحی و سنی و دروزی و شیعه و در لبنان تعداد آنهایی که همه احترامشان زیاد نبود و من خوشم می‌آمد. خوشی می‌آمد و بعد سنگینی؛ سنگینی عادی نبودن تو، سنگینی پسر تو بودن من. سنگینی بهتر بودن. فاخر بودن. آن وقت‌ها نبودن‌های تو، کم بودن‌های تو را به خاطر این می‌بخشیدم. نبودن‌های تو را به خاطر اینکه می‌خواستی دنیا را به محل قابل تحمل‌تری تبدیل کنی، به خاطر اینکه می‌خواستی آدم‌ها موجودات بهتری باشند، می‌بخشیدم اما الان که پا به 50 گذاشته‌ام، نه الان فکر می‌کنم اگر همین لحظه وارد شوی با تو دعوایم می‌شود. فکر می‌کنم تو برایم کم گذاشتی. فکر می‌کنم تو در اینکه من نتوانسته‌ام از آن جهنمی که در آنی خلاصت کنم مقصری. فکر می‌کنم تو اگر اراده می‌کردی من آدم دیگری می‌شدم. آدم بهتری می‌شدم. هر چند همه اینها را فقط فکر خواهم کرد. هیچ وقت نخواهم توانست به زبانشان بیاورم. این کلمات تا از صافی مغزم رد شوند و در گلویم غلت بخورند و از دهانم خارج شوند چیز دیگری می‌شوند. نرم می‌شوند و پیکان اتهامشان به سمت دیگری می رود. به سمت خودم؛ «من نتوانستم از بود با بابا استفاده کنم».«من آن طور که باید نیستم».«من کفایت تو را نداشته‌ام و ندارم چون تو نیستم چون عادی‌ام.» بله. این طور حرف خواهم زد و تو را خواهم بخشید چون در نهایت، تو در ذهن من وقتی خودت هستی که خوب باشی. خیلی خوب. وقتی خودت هستی که عادی نباشی؛ به همه می‌گویم تو آدم عادی‌ای بودی ولی می‌دانم که نبودی. برای من هیچ وقت نبودی. به همین خاطر وقتی از من می‌پرسند اگر بیایی باز هم می‌گذاریم آن کارها را با خودت بکنی؟ آن طور زندگی کنی؟ من سرم را پایین می‌اندازم، یاد چشم‌های تو و قد خیلی بلندت می‌افتم، چیزی در دلم تکان می‌خورد و می‌گویم«اگر بابا بیایند ما باید بایستیم ببینیم ایشان به ما چه می‌گویند» و این منم. آیا نمی‌خواستم با تو کلنجار کنم؟ آیا نمی‌خواستم ملامتت کنم؟ آیا نمی‌خواستم مقصرت بدانم؟ هیچ وقت خواهم توانست اینها را به زبان بیاورم؟ در حالی که تو برایم هیچ وقت شبیه پدران دیگر نبوده‌ای؟ در حالی که حتی آن طور که دیگر پدرانشان را از دست می‌دهند از دستت نداده‌ام؟ نه مریض بوده‌ای. نه مرده‌ای، نه کشته شده‌ای؛ تو گم شدی، ناپیدا شدی و همیشه این امید هست که یک روز بیایی. هر وقت با خودم مهربان نیستم، هر وقت از این وضع عصبانی‌ام و دلم می‌خواهد بابتش به کسی بتوپم به این فکر می‌کنم؛ به روزی که تو بیایی و ملامت‌های کهنه و کودکانه مرا گوش کنی.

خردنامه همشهری( داستان)

حبیبه جعفریان

 






برچسب ها : امام موسی صدر  , سلام موسی  ,

      

خدای درهای باز. خدای درهای بسته. ما را از این آستانه بگذران






برچسب ها : امید  , دل نوشت  ,

      
   1   2      >