پیچک

صفحه اصلی |  پست الکترونیک
سرزمین بی آب و علف

 

سید صدرالدین صدر فرزند سید موسی صدر گفت اطلاعات ما تاکید می کند که امام موسی صدر و همراهانش شیخ محمد یعقوب و عباس بدرالدین همچنان در لیبی زندانی اند.

به گزارش واحد مرکزی خبر بیروت، صدر امروز در بیروت تاکید کرد این سه نفر همچنان زنده اند و در یکی از زندانهای نظام لیبی بسر می برند .

او اضافه کرد ما لحظه به لحظه پیگیر اوضاع لیبی هستیم و امیدواریم این سه نفر آزاد شده و به لبنان بازگردند .

امام موسی صدر درسال ???? در پی دعوت رسمی معمر قذافی به لیبی سفر کرد اما نظام لیبی وی و دو همراهش را پس از رسیدن به آن کشور ربود و مدعی شد این سه نفر اصلا وارد لیبی نشده اند.

عیسی عبدالمجید منصور یکی از شخصیت‌های مخالف رژیم لیبی نیز پیش از این اعلام کرده بود که امام موسی همچنان در قید حیات است.

در همین حال، تعدادی از افسران مخالف رژیم لیبی نیز پیشتر گفته بودند که امام موسی صدر درحال حاضر در زندانی در شهر سبهای لیبی زندانی است.

همین نوشته در سایت موسسه ی فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر و سایت یاران صدر

 






برچسب ها : امام موسی صدر  ,

      

حمایت یاران صدر از قیام مردم لیبی 

 

موج خیزش جهان عرب علیه حاکمان مستبد، به لیبی نیز رسیده است. اخبار قیام مردم لیبی از سویی و خشونت و ارعاب دیکتاتور آن، معمر قذافی از سویی دیگر منتشر می شود.

مردم ایران و لبنان بیش از سه دهه است که در انتظار سقوط سرهنگ قذافی اند؛ دیکتاتوری که پرونده جنایت هایش را با ربودن امام موسی صدر، رهبر ایرانی شیعیان لبنان کامل کرده و در طی ?? سال گذشته با بی شرمی آن را کتمان کرده است.

روزهای اسارت امام موسی صدر - هموطن مان - با سکوت معنادار و توافق نانوشته سران عرب و دولتمردان ایران به بیش از ?? هزار روز رسیده است و همچنان اراده ای برای آزادی امام محرومان در ایران و لبنان دیده نمی شود.

حال، در این روزهای قیام مردم لیبی، کانون فرهنگی یاران صدر همبستگی خود را با مردم رنج دیده این کشور اعلام می کند و امیدوار است که انقلاب آنان به حکومت دیکتاتوری قذافی پایان دهد. در دورانی که سرنوشت آزادمردی چون سید موسی صدر وجه المصالحه سیاستمداران ایران و لبنان در طول این بیش از سه دهه شده است، دوستداران امام موسی صدر چشم امید به اراده و قیام مردمی دارند که چهار دهه است رنج استبداد را بر دوش می¬کشند و این بار، برای پایان دادن به آن به میدان آمده اند. چرا که ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم

چشم انتظار پیروزی اراده مردم در لیبی هستیم تا از برکت آزادی یک ملت، امام محرومان و مدافع آزادی و کرامت انسان، امام سید موسی صدر (حفظه الله) نیز آزاد شود.


تو را من چشم در راهم

 

ان موعدهم الصبح الیس الصبح بقریب

به امید آن روز

کانون فرهنگی یاران صدر

پ.ن: این روزها مدام پی نوشت نهم صفحه 162 دفتر دوم عزت شیعه توی ذهنم مرور میشه: 

"...جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ احمد انصاری قمی که از افاضل نجف اشرف است ، قضیه ی زیر را که تایید نظر معظم له را می کند ، نقل کردند. گفتند برادر همسر من ، فرزند آیت الله آقا نجفی همدانی _صاحب تفسیر انوار درخشان)، مفقود شد و ما هیچ راهی و خبری از او نداشتیم که آیا زنده است و یا مرده؛ پس به ما گفتند که زنی در کوفه از گمشده خبر می دهد. به سراغ آن زن رفتم و طبق معمول یک درهم به او دادم و گفتم گمشده ی ما را پیدا کن. اسم او و مادرش را پرسید؛ گفتم. پس از حسابی که داشت، گفت این گمشده ی شما زندانی و سالم و به همین زودی آزاد می شود. همین طور شد که گفته بود؛ در روز ششم آبان 57 که زندانی های قصر و اوین آزاد شدند، او هم آزاد شد. پس من به فکر امام موسی افتاده و به آن زن مراجعه کردم. گفتم گمشده ی دیگری دارم. پس یک ربع دینار خواست؛ به او دادم. مانند سابق از اسم او و مادرش پرسید. گفتم؛ حساب کرد و گفت: این گمشده ی شما در یک جا مانند یوسف صدیق زندانی و سالم است؛ و هیچ راهی با خارج برای او نیست و از خارج هم هیچ ارتباطی با او ممکن نیست؛ لیکن در یک تحول جهانی آزاد خواهد شد، ان شاءالله ( و مانند یوسف زندانی عزیز عالم خواهد بود، ان شاءالله)؛ 






برچسب ها : یاران صدر  , امید  ,

      

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

گرد بام و در من 

 بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا 

 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس 

 برو آنجا که تو را منتظرند 

 قاصدک

در دل من همه کورند و کرند

دست بردار ازین در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ 

 با دلم می گوید 

 که دروغی تو ، دروغ 

 که فریبی تو. ، فریب 

 قاصدک ! هان ، ولی ... آخر ... ای وای 

 راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

 قاصدک

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند

...

 






برچسب ها : شعرهایی برای خواندن  ,

      

 

چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو ؟

بی تو مردم ، مردم

گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم شانه بالازدنت را بی قید

و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که عجیب !‌عاقبت مرد ؟

افسوس کاش می دیدم

من به خود می گویم:

" چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خکستر کرد ؟ "

باد کولی ، ای باد تو چه بیرحمانه

شاخ پر برگ درختان را عریان کردی

و جهان را به سموم نفست ویران کردی

باد کولی تو چرا زوزه کشان همچنان اسبی بگسسته عنان

سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟

آن غباری که برانگیزاندی سخت افزون می کرد

تیرگی را در دشت و شفق ، این شفق شگرفی

بوی خون داشت ، افق خونین بود

کولی باد پریشاندل آشفته صفت

تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب

تو به من می گفتی : صبح پاییز تو ، نامیمون بود ! "

من سفر می کردم و در آن تنگ غروب

یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح

دل من پر خون بود

در من اینک کوهی سر برافراشته از ایمان است

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز برمی گردم

و صدا می زنم :

" ای

باز کن پنجره را باز کن پنجره را

در بگشا که بهاران آمد

که شکفته گل سرخ به گلستان آمد

باز کن پنجره را که پرستو می شوید در چشمه ی نور

که قناری می خواند می خواند آواز سرور

که : بهاران آمد

که شکفته گل سرخ به گلستان آمد "

سبز برگان درختان همه دنیا را نشمردیم هنوز

من صدا می زنم :

" باز کن پنجره ، باز آمده ام

من پس از رفتنها ، رفتنها ؛ با چه شور و چه شتاب

در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام "داستانها دارم

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو

بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها

وصبوری مرا کوه تحسین می کرد

من اگر سوی تو برمی گردم

دست من خالی نیست

کاروانهای محبت با خویش ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برخواهم گشت

تو به من می خندی

من صدا می زنم :

" ای با باز کن پنجره را "

پنجره را می بندی با من کنون چه نشتنها ، خاموشیها

با تو کنون چه فراموشیهاست

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد من اگر ما نشویم ، تنهایم

تو اگر ما نشوی خویشتنی

از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم

از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم

من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیزند

من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد ؟

چه کسی با دشمن بستیزد ؟

چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد

دشتها نام تو را می گویند کوهها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور ؟

سینه ام اینه ای ست با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه

با تو کنون چه فراموشیها

با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فرانموشی من

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

حمید مصدق

 

 






برچسب ها : شعرهایی برای خواندن  ,

      

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما آیا

باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد

چه شبی بود و چه روزی افسوس

با شبان رازی بود

روزها شوری داشت

ما پرستوها را

از سر شاخه به بانگ هی ، هی

می پراندیم در آغوش فضا

ما قناریها را

از درون قفس سرد رها می کردیم

آرزو می کردم

دشت سرشار ز سرسبزی رویاها را

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سرسبز

چارفصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی دی

من چه می دانستم

دل هر کس دل نیست

قلبها ز آهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند

از دلم رست گیاهی سرسبز

سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت

برگ بر گردون سود

این گیاه سرسبز

این بر آورده درخت اندوه

حاصل مهر تو بود

و چه رویاهایی

که تبه گشت و گذشت

و چه پیوند صمیمیتها

که به آسانی یک رشته گسست

چه امیدی ، چه امید ؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید

دل من می سوزد

که قناریها را پر بستند

و کبوترها را

آه کبوترها را

و چه امید عظیمی به عبث انجامید

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا

زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد

شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا

با وجود تو شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من

زندگانی بخشی

یا بگیری از من

آنچه را می بخشی

من به بی سامانی

باد را می مانم

من به سرگردانی

ابر را می مانم

من به آراستگی خندیدم

من ژولیده به آراستگی خندیدم

سنگ طفلی ، اما

خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

" چه تهیدستی مرد "

ابر باور می کرد

من در آیینه رخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه می بینم ، می بینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟

هیچ

من چه دارم که سزاوار تو ؟

هیچ

تو همه هستی من ، هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟

همه چیز

تو چه کم داری ؟ هیچ

بی تو در میابم

چون چناران کهن

از درون تلخی ایامم  را

کاهش جان من این شعر من است

آرزو می کردم

که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا می خوانی ؟

نه ، دریغا ، هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می خواندی

بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه

بی تو سرگردانتر ، از پژواکم

در کوه

گرد بادم در دشت

برگ پاییزم ، در پنجه ی باد

بی تو سرگردانتر

از نسیم سحرم

از نسیم سحر سرگردان

بی سرو سامان

بی تو - اشکم

دردم

آهم

آشیان برده ز یاد

مرغ درمانده به شب گمراهم

بی تو خاکستر سردم ، خاموش

نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق

نه مرا بر لب ، بانگ شادی

نه خروش

بی تو دیو وحشت

هر زمان می دردم

بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد

و اندر این دوره بیدادگریها هر دم

کاستن

کاهیدن

کاهش جانم

کم

کم






برچسب ها : شعرهایی برای خواندن  ,

      
<   <<   46   47   48   49   50   >>   >