در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما آیا

باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد

چه شبی بود و چه روزی افسوس

با شبان رازی بود

روزها شوری داشت

ما پرستوها را

از سر شاخه به بانگ هی ، هی

می پراندیم در آغوش فضا

ما قناریها را

از درون قفس سرد رها می کردیم

آرزو می کردم

دشت سرشار ز سرسبزی رویاها را

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سرسبز

چارفصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی دی

من چه می دانستم

دل هر کس دل نیست

قلبها ز آهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند

از دلم رست گیاهی سرسبز

سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت

برگ بر گردون سود

این گیاه سرسبز

این بر آورده درخت اندوه

حاصل مهر تو بود

و چه رویاهایی

که تبه گشت و گذشت

و چه پیوند صمیمیتها

که به آسانی یک رشته گسست

چه امیدی ، چه امید ؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید

دل من می سوزد

که قناریها را پر بستند

و کبوترها را

آه کبوترها را

و چه امید عظیمی به عبث انجامید

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا

زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد

شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا

با وجود تو شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من

زندگانی بخشی

یا بگیری از من

آنچه را می بخشی

من به بی سامانی

باد را می مانم

من به سرگردانی

ابر را می مانم

من به آراستگی خندیدم

من ژولیده به آراستگی خندیدم

سنگ طفلی ، اما

خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

" چه تهیدستی مرد "

ابر باور می کرد

من در آیینه رخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه می بینم ، می بینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟

هیچ

من چه دارم که سزاوار تو ؟

هیچ

تو همه هستی من ، هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟

همه چیز

تو چه کم داری ؟ هیچ

بی تو در میابم

چون چناران کهن

از درون تلخی ایامم  را

کاهش جان من این شعر من است

آرزو می کردم

که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا می خوانی ؟

نه ، دریغا ، هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می خواندی

بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه

بی تو سرگردانتر ، از پژواکم

در کوه

گرد بادم در دشت

برگ پاییزم ، در پنجه ی باد

بی تو سرگردانتر

از نسیم سحرم

از نسیم سحر سرگردان

بی سرو سامان

بی تو - اشکم

دردم

آهم

آشیان برده ز یاد

مرغ درمانده به شب گمراهم

بی تو خاکستر سردم ، خاموش

نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق

نه مرا بر لب ، بانگ شادی

نه خروش

بی تو دیو وحشت

هر زمان می دردم

بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد

و اندر این دوره بیدادگریها هر دم

کاستن

کاهیدن

کاهش جانم

کم

کم






برچسب ها : شعرهایی برای خواندن  ,