پیچک

صفحه اصلی |  پست الکترونیک
سرزمین بی آب و علف

 

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

نه

از آن پاکتری

تو بهاری ؟

نه

بهاران از توست

از تو می گیرد وام

هر بهار اینهمه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو

سبزی چشم تو

دریای خیال

پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز

مزرع سبز تمنایم را

ای تو چشمانت سبز

در من این سبزی هذیان از توست

زندگی از تو و

مرگم از توست

سیل سیال نگاه سبزت

همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

و دراین راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا

در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبی اینجاست

در خود آن گمشده را دریابم

و سحرگاه سر از بالش خواب بردار

کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن

باز کن پنجره را

تو اگر بازکنی پنجره را

من نشان خواهم داد

به تو زیبایی را

بگذاز از زیور و آراستگی

من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد

که در آن شوکت پیراستگی

چه صفایی دارد

آری از سادگیش

چون تراویدن مهتاب به شب

مهر از آن می بارد

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به عروسی عروسکهای

کودک خواهر خویش

که در آن مجلس جشن

صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس

صحبت از سادگی و کودکی است

چهره ای نیست عبوس

کودک خواهر من

در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد

کودک خواهر من

امپراتوری پر وسعت خود را هر روز

شوکتی می بخشد

کودک خواهر من نام تو را می داند

نام تو را می خواند

گل قاصد آیا

با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حیات

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز

بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز

باز کن پنجره را

صبح دمید

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه ی شاد

از لبان تو شنید :

"زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان

بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت

می توان

از میان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست "

قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت

یادگاران تو اند

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوگواران تو اند

حمید مصدق

پ.ن.1: این شعر رو خییییییییییلی دوست دارم.

پ.ن.2: امروز صبح یه عالمه وقت صرف کردم تا بیتهاشو رنگی کنم. این کارو همکردم. ولی هر کار کردم مطلب ارسال نشد. حالا هر کاری می کنم رنگی کپی نمیشه. ان شاءالله وقت شد رنگیش می کنم.

 






برچسب ها : شعرهایی برای خواندن  ,

      

خدایا چرا همیشه موقع امتحانا همه ی استعدادهای غیردرسیم ییهو شکوفا میشه؟

چرا همش این موقع ها دوست دارم با تمام دوستام _ اونایی که چند ساله ندیدمشون حتی _ صحبت کنم؟

چرا یه عالمه فکر رویاپردازانه به سرم هجوم میارن؟

چرا هر چی _ هرچی_ فیلم و کارتون قشنگه تو این وقت نشون داده میشن؟

چرا هر چی مهمونی و عروسی که مدتها منتظرش بودم تو این وقت برگزار میشه؟

اصلا چرا باید امتحان بدیم؟






برچسب ها : چنین گفت فهیمه  ,

      

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ ن گاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب ، رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است "
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال...

پ.ن.1: شعر آبی،خاکستری،سیاه از حمید مصدق رو چند روزیه که کشف کردم. یه شعر طولانی و فوق العاده زیبا. متاسفانه تو هیچ کدوم از کتابهام کاملشو پیدا نکردم. اینه که دست به دامن فضای مجازی شدم و مجبور شدم قسمت های بریده شده رو کنار هم بذارم. بنابراین از کامل بودنش اطمینان ندارم. و اگه احیانا مشکل تایپی داره معذرت می خوام. چون شعر خیلی طولانیه و دوست دارم حتما خونده بشه فعلا یک قسمتش رو گذاشتم.






برچسب ها : شعرهایی برای خواندن  ,

      

تو حوض خونه ی ما

ماهیای رنگارنگ

بالا و پایین میرن

با پولکای قشنگ

کلاغه تا میبینه

کنار حوض میشینه

کمین میگیره

میخواد ماهی بگیره

ماهیا قایم میشن

به زیر آبها میرن

کلاغ شیطون

میشه زار و پشیمون

پ.ن.1: همین الان از پای برنامه ی محبوب فیتیله جمعه تعطیله بلند شدم. تابلو بود نه؟!

پ.ن.2: یه چند روزه که خیلی دلم هوای بچگیامو کرده. حالا نیست که الان خیلی گنده شدم!






برچسب ها : دل نوشت  ,

      

وقتی که یاد تو در دل می نشیند
دل، به احترام حضورت
تمام قد می ایستد.
و خیال،
به امامت سبز نگاهت
...قامت می بندد.
مردی بدین شکوه
مردی نستوه
که ردپای نگاهت
مردآفرین و فتوت زاست.
تو هزار پرسش بی پاسخی
و هزار حیرت بی انجام
که آینه ها را مبهوت خویش کرده ای.
چگونه دریایی در دلی
سکنا گزیده است؟!
و چگونه اقیانوسی در نگاهی
موج می زند؟!
موسای عصر ما!
قصر هزار فرعون را
سپاه ترکان تو در هم شکسته است.
مسیح تر از تو کیست
در این جهان یهودایی؟!
و احمدی تر از تو کیست
در این دنیای بولهبی؟!
من جای پای مهر و صفایت را
در کوچه کوچه لبنان
در خانه خانه بیروت
به چشم دیده ام.
و دیده ام که مردم لبنان
فرزانگان مردم لبنان
گرد عبور خاطره ات را
بر چشمهای منتظر خویش
سرمه می کنند.
من دیده ام که مادران عرب
تو را، از فرزندان خویش دوست تر می دارند.
و کودکان،
نگاه پدرانه و دستهای مهربانت را
بر بوم رویاهای آبی خویش
ترسیم می کنند.
و دختران به شولای آسمانی ات
تبرک می جویند.
و مردان، تو را اسطوره ای پرستیدنی
می شمارند.
ای مردترین مرد روزگار!
تویی که زمین برایت زندان می نمود
و جهان، چون کفش کوچکی
برای پاهای مردانه ات، تنگی می کرد.
در حیرتم که چگونه میله های زندان را تاب می آوری
و شکوه نمی کنی.
اما...
اما... ای موسی ترین کلیم!
یقین دارم که روزی از طور بازخواهی گشت.
و بر صدر خواهی نشست.
یقین دارم که با مسیح، دوباره ظهور خواهی کرد.
و به امامت مهدی موعود
قامت خواهی بست.
یرونه بعیداً و نره قریباً.


دای احترام سید مهدی شجاعی به ساحت امام موسی صدر- به نقل از روزنامه جام جم10/6/1381






برچسب ها : امام موسی صدر  , یاران صدر  ,

      
<   <<   46   47   48   49   50   >>   >