موسسه امام صدر، 1389/2/28
برای ما، روز آغاز نمایشگاه، نخستین روز نبود، یازده هزار و پانصد و شصت و نهمین روز بود. هر روز باید آخرین رقم آن عدد پنج رقمی را عوض میکردیم؛ چه کار ساده و چه کار دشواری! ما یک عدد پنج رقمی را چسبانده بودیم آنجا، کنج غرفه و کافی بود هر روز که میآییم آن رقم آخر را عوض کنیم. شصت و نه، هفتاد، هفتاد و یک... و آخرین روز نمایشگاه، یازده هزار و پانصد و هفتاد و نه. یازده روز! یازده روز، روزشمار اسارتِ امام آزادی را شمردیم تا مردم ببینند. و همه میدانستیم که این اصلیترین کارمان است. کتاب و نمایشگاه بهانه است. میخواستیم بدانند که هر روز تازه، یک رقم به آن عدد منحوس اضافه میکند؛ به این روزشمارِ اسارت. چه کسی میداند که روزها و ساعتها و بلکه دقیقههای یک اسیر چه گونه میگذرد؟ چه اندازه کند و تلخ! و ما میدانستیم حتی اگر بیان نمیکردیم، که عوض کردن آن تکه شیشه که آخرین رقم را رویش چسبانده بودیم، چه کار طاقتفرسا و دشواری است. آدم زیرچشمی نگاه میکند، ببیند چه کسی دست میکند توی آن پاکت و عدد بعدی را در میآورد. کاش عوض کردن آن عدد هم به اندازهی زجر و دردِ گذراندن یک روز، در اسارت بود، کاش میتوانستیم روزشماری به بزرگی آسمان داشته باشیم، به بزرگی آن که روزهای اسارتش را میشماریم و هر لحظهای را که میگذشت و هر ثانیهای را، به یاد آنها که خوابند یا خودشان را به خواب میزنند، بیاوریم. ای کاش و هزاران کاش...
و حالا هم که روز یازدهم و روز آخر نمایشگاه است، برای ما، یازدهمین روز نیست؛ یازده هزار و پانصد و هفتاد و نهمین روز است؛ برای ما روزی هزار روز بیشتر است. و ما همچنان روزها را میشماریم و به چهرهی کسانی نمیخواهند کاری برای آزادی امام أزادی انجام دهند، نگاه میکنیم.
«یازده هزار و پانصد و هفتاد و نه روز از ربودن امام موسی صدر در لیبی میگذرد» و روز پایان نمایشگاه است. ساعت آخر است؛ آخرین دقیقهها. و ما مشغول مرتب کردن غرفه هستیم. آدم در روز آخر، ناخودآگاه به روزهای گذشته فکر میکند، به میهمانانی که داشتهایم، به دکتر سید محمدصادق طباطبایی که حضورش به غرفهمان گرمی داد، به خانم فاطمه صدر عاملی با آن لبخندِ همیشگی و چهرهی آرام و تواضعی که در پاسخ دادن به سؤالات مراجعهکنندگان داشت، به گروهِ «یاران صدر» که همیشه پر شور و هیجان و با انرژی در صحنه حاضرند و یار و مددکارمان بودهاند، به محمدحسین محمودیان و چهره دلنشین و آرامش که با صبوری مراجعهکنندگان را پذیرفت، به خانم پوران شریعترضوی و دکتر احسان شریعتی، که عطر دکتر شریعتی را با خود آوردند و صفا و صمیمیت و یادش را، به نویسنده «امید محرومان»مان که از بهترین کتابها درباره امام موسی صدر است و به مهندس فیروزان که با صدای گرم و حضور عزیزش، فروتنانه در جمع ما حاضر شد و با دوستاران امام، سخن گفت. و همچنین به تمام ساعتهایی که میزبانی و حضور خانم صدر در غرفه، غنیمتی بود برای آنانکه سؤالی داشتند و کانون توجه علاقهمندان به امام موسی صدر بود و رایحه ایشان را در غرفه میپراکند...
«یازده هزار و پانصد و هفتاد و نه روز از ربودن امام موسی صدر در لیبی میگذرد» و در این یازده روز، اتفاقهای فراوانی افتاده است، خیلیها زمینهی آشنایی با امام موسی صدر را پیدا کردهاند، برای خیلیها نرمافزار تلفن همراه زندگینامه امام موسی صدر و فایلهای کوتاه سخنرانیشان را بلوتوث کردهایم، برای خیلیها درباره شخصیت امام توضیح دادهایم، به خیلیها بروشور معرفی امام و مؤسسه و سخنرانیهای امام را دادهایم، خیلیها کتابها را خریدهاند؛ قابهای عکس را، سی دیها را... خیلیها سرزده به غرفهی ما آمدهاند و گرمی بخشیدهاند و بذل توجه کردهاند؛ از دکتر سید کاظم صدر گرفته تا خانم سارا شریعتی، از رافائل موریلو، پژوهشگر ایتالیایی تا عادل عون ابویاسر، مسئول دفتر جنبش امل در تهران و حمید یزدانپرست، عضو هیئت تحریریه روزنامه اطلاعات، از مصطفی رحماندوست تا ناشری که کتابی درباره امام صدر منتشر کرده بود، از سهیل محمودی تا مسئول انتشارات بوستان کتاب و همهی دیگرانی که میشناختیم و نمیشناختیم...
«یازده هزار و پانصد و هفتاد و نه روز از ربودن امام موسی صدر در لیبی میگذرد» و ما مشغول سروسامان دادن و مرتب کردن وسایل هستیم تا فردا بتوانیم اثاثکشی کنیم. غرفه را تحویل نمایشگاهدارها بدهیم و دوباره برویم در آن چاردیواری کوچکمان در مرکز شهر و سعی کنیم طور دیگری یادآوری کنیم که مردی هست که اندیشهاش و فکرش و مهربانی و حسن خلقش و منش و راهش، میتواند دستگیرمان باشد، میتواند از چاه بیرونمان بکشد، میتواند چراغ راهمان باشد، مردی که زنده است و زنده میماند، مردی که نه یک ماه و دو ماه، نه یک سال و دو سال، که نزدیک به سی و دو سال است، او را از ما گرفتهاند، دزدیدهاند؛ به پاس خوب بودنش. کسانی که تابِ خوبی را ندارند تا مبادا که آفتاب بر زشتیهایشان بیفتد، همدست شدهاند و آفتاب را از ما دریغ داشتهاند و کسی کاری نمیکند و فریادی به جایی نمیرسد...
«یازده هزار و پانصد و هفتاد و نه روز از ربودن امام موسی صدر در لیبی میگذرد» و ما چهار نفر هستیم. چهار نفر هستیم که کنار آن عدد پنج رقمی، مشغول دستهبندی کتابها و قابها و چیزهای دیگر هستیم. یازده روز گذشته است و در این یازده روز، آدمهای بسیاری دیدهایم. آدمهایی که آمدهاند جلو پیشخوان غرفهی کوچکمان ایستادهاند، کتابی ورق زدهاند، کتابی خریدهاند، حرفی زدهاند، چیزی پرسیدهاند، چیزی گفتهاند، چیزی شنیدهاند یا شاید فقط نگاهی به آن عددها کردهاند. یا نه، بغضی در گلویشان پیچیده و قطرهی اشکی ریختهاند... همین حالا، همین حالا که پانزده دقیقه بیشتر به پایان نمایشگاه نمانده است، سه مرد جوان، که مشخص است با عجله، به قصد غرفه ما آمدهاند، جلو غرفه میایستند. یکی از ما جلو میرویم تا پاسخگویشان باشیم. آن که سمت راست ایستاده است، کتاب «عزت شیعه» را برمیدارد و سریع ورق میزند، چیزی درباره کتاب میپرسد. بعد، سراغ کتابهای جدید را میگیرد. آنکه وسط ایستاده، بروشورهایی را که روی میز چیدهایم، ورانداز میکند، «در پاسداشت آزادی» را که رویش عکس تمام قد امام موسی صدر است، برمیدارد و به آن نگاه میاندازد. سومی اما، آرامتر است. غرفه را نگاه میکند و بعد، همان طور که دوستش مشغول صحبت کردن با غرفه دارِ ماست، دست میبرد عکس کوچک امام را از روی شیشه پیشخوان برمیدارد و میبوسد و بعد، اشک در چشمانش حلقه میبندد. مرد است، نمیخواهد گریه کند، جلو خودش را گرفته است که اشک نریزد. این را از حالت چشمهایش میتوان فهمید. میتوان فهمید که چه اندازه تلاش میکند که جلو ما، اشک نریزد. چیزی میگوید. دستپاچه و تند؛ انگار درد کهنهای در او زنده شده باشد. به خاطر سپردن جملهای که میگوید سخت است، وقتی نمیتوانی کاری کنی جز چشمدوختن به آن حلقه اشکی که در چشمانش خانه کرده است و کشیدن آه و سر فرو افکندن. شاید وقتی از جلو غرفه گذشتهاند، مهلتی یافته باشد تا آن حلقه، قطره شود...
«یازده هزار و پانصد و هفتاد و نه روز از ربودن امام موسی صدر در لیبی میگذرد» و بیست و سومین نمایشگاه کتاب تهران هم تمام شده است. دوستان خداحافظی کردهاند و رفتهاند و فقط یکی از ما چهار نفر مانده است. ساعت از هشت گذشته است و وقت نمایشگاه رسماً تمام شده است، اما هنوز کسی هست که بیاید و جلو غرفه ما بایستد. جوانی است که همان طور که کتاب «لبنان به روایت امام موسی صدر و شهید چمران» را برمیدارد با لهجه خراسانیاش میپرسد: این کتاب درباره فعالیتهای چریکی امام در لبنان است؟ پاسخی میشنود؛ توضیحاتی درباره تأسیس جنبش امل و فعالیتهای امام در لبنان. میگوید من شیفته «مردان مبارزه»ام، کاری به عقایدشان ندارم، از چهگوارا گرفته تا چمران را دوست دارم و میخواهم آقای صدر را هم بشناسم ببینم چه اندازه مرد «مبارزه» بوده است. ... میشنود که امام صدر گفته است: اگر این لباس مانع باشد، عبا و عمامه را برمیدارم و در راه هدفم سلاح به دست میگیرم... پنج، شش جلد کتاب میخرد و وقتی میخواهد برود، میگوید اگر از کتابها خوشم آمد، حتماً به مؤسسه شما سری میزنم و آخرین مراجعهکننده غرفه امام موسی صدر در نمایشگاه 1389 هم میرود...
«یازده هزار و پانصد و هفتاد و نه روز از ربودن امام موسی صدر در لیبی میگذرد» و فردا به این عدد، یکی اضافه میشود. شاید فردا دیگر جایی نباشد که با این وسعت بتوانیم در خاطرها بنشانیم که چند روز گذشته است، که بتوانیم هر روز گوشزد کنیم که یک روز دیگر هم گذشته است و مردی که فریادگر آزادی بود، همچنان در بند است، اما امیدوارِ آیندهایم. امیدواریم که با همین امکانات کمی که در اختیار داریم، تک به تک، فرد به فرد، گوش به گوش و دهان به دهان، به دیگران بگوییم امامی هست که میتواند چراغِ راه و الگوی کارمان باشد؛ امامی که میتواند «انسان»یتمان را پرورش دهد و به یادمان بیاورد؛ هرچند از هر خبر و نوشته و سخن و یادی که از او داریم، یازده هزار و پانصد و هشتاد روز گذشته باشد.
و خداوند به بازگردان او تواناست...
پ.ن.: نمیدونم نوشتهی کیه احتمالا مهدیه پالیزبان. منتشر شده در سایت امام موسی صدر
برچسب ها : امام موسی صدر , نمایشگاه ,