ایشان [امام موسی صدر] تا آخرین روزی که در لبنان بودند، ارتباطشان با منابع و مآخذ قطع نگردید! و این در حالی بود که روزانه هم اخبار و تفسیرهای همه ی روزنامه ها را می خواندند، هم ملاقات ها، و جلسات سخنرانی و هم رفت و آمدهای خود را قطع نمی کردند. در عین حال کارهای فراوان مجالس شیعیان وجود داشت و حل اختلافات خانواده ها از زن و شوهر گرفته تا مسائل احزاب و دستجات و میانجی گری های سیاسی، همه و همه را با حوصله انجام می دادند.


این مسئله ی میانجی گری گاهی خیلی عجیب بود. یادم هست که یک روز یک جوان فلسطینی در شهر طرابلس [لبنان] یک دختر مسیحی را به قتل رسانده و فرار کرده بود. مسیحی های فالانژ تقریبا 50 یا 60 فلسطینی زن و کودک و پیرمرد را گرفته بودند و می گفتند اگر فورا آن فرد را به ما تحویل ندهید این ها را آزاد نخواهیم کرد. حدود ساعت 9 صبح بود، قرار بود برای شرکت در مراسم جشن اولین گروه جوانان امل که تعلیمات نظامی را فراگرفته بودند به دره های بقاع و از آنجا به دمشق بروند. من هم به اتفاق دکتر چمران در خدمتشان بودیم. ابوزعیم یکی از فرماندهان الفتح به مجلس آمد و موضوع را به ایشان اطلاع داد. دقایقی بعد هم ابوجهاد زنگ زد و پیام یاسر عرفات را که در تونس بود و از ماجرا مطلع شده بود به امام موسی رساند. همه خیلی ملتهب بودند. آقای صدر کمی فکر کردند. به دکتر چمران گفتند با بقاع تماس بگیرید و مراسم را به دو روز بعد موکول کنید. شیخ محمد یعقوب[1] یکی از نزدیکان ایشان بود. یک روحانی توانا، روشن و پرشوری بود. او را به طرابلس فرستادند و از گروگان گیرها خواهش کردند نماینده ای را نزد ایشان بفرستند. از ابوزعیم هم خواستند آن جوان فلسطینی را پیدا کند و تحت نظر بگیرد. هر دو رفتند. به من و چمران هم گفتند تا این ها برگردند دو ساعتی مجال داریم شماها بروید و کمی گردش کنید و همدیگر را سرگرم کنید. من می روم به کتابخانه و برای سخنرانی مراسم افتتاح دانشگاه در سال تحصیلی جدید کمی فکر کنم و یادداشت هایی بردارم. می بینید تسلط به حال و روحیه تا چه حد است؟ در آن بحران و آن التهاب و آن برنامه های متنوع، در عین حال این تمرکز و خاطرجمعی.
به هر حال حدود ظهر نمایندگان مسیحی آمدند. ابوزعیم هم با آن جوان فلسطینی به مجلس آمد و به عقیده ی خودش خواست آن جوان را تحویل امام موسی بدهد. ایشان از این کار خوششان نیامد و گفتند دلم نمی خواست این جوان را از نزدیک ببینم چون به هرحال یک احساس عاطفی در انسان پیدا می شود. دایی جان از نمایندگان مسیحی ها خواستند گروگان ها را آزاد کنند و گفتند فعلا این جوان پناهنده به مجلس شیعیان است. شما بروید و مراسم تدفین را آماده کنید. من هم برای تشییع و تدفین خواهم آمد. و بعد تکلیف مجازات قاتل را معلوم می کنم. بعد از مدت ها گفت و گو بالاخره راضی شدند، به خصوص از این که ایشان در تدفین آن دختر مقتول حاضر می شوند، احساس غروری پیدا کردند و رفتند و گروگان ها آزاد شدند.
فردای آن روز به طرابلس رفتیم. امام موسی در مراسم خاک سپاری آن دختر، سخنرانی عاطفی بسیار قشنگی کردند و با ذکر داستان هایی از سیره ی حضرت مسیح، غائله را خواباندند. پدر مقتول که به شدت متاثر بود و غمگین، به ایشان گفت: سیدی! مادر این دختر و من، خون این دختر جوان را به تو می بخشیم. تو هرچه صلاح و براساس عدالت می دانی عمل و اجرا کن. من با دیدن این صحنه بغض شدیدی گرفته بودم، دکتر چمران از من عاطفی تر بود و لذا منقلب تر بود. به هرحال ناهار را به اتفاق مشایعین و در منزل پدر و مادر مقتول خوردیم و همه به بیروت بازگشتیم. ابوجهاد و ابوزعیم در مجلس منتظر امام موسی صدر بودند. با آمدن ما، آن ها خوشحال شدند و از این که بحران خطرناک مرتفع شده بود خیلی راضی بودند. آن جوان را نزد دایی جان آوردند. بسیار سرافکنده بود. خود را روی پای ایشان انداخت و مرتب می گفت: سیدی! خلصنی!
دایی جان او را قدری موعظه کردند و گفتند صاحبان دم، تو را حلال کردند، تو چه می کنی؟ برو و استغفار کن. الان به یاد ندارم برای تأدیه ی دیه ی قتل عمد، چه کردند. این گفت و گو ربع ساعتی طول کشید و بالاخره متفرق شدند. آن شب به بعلبک رفتیم تا صبح زود رود بعد بتوانند در مراسم نظامی اولین گروه چریک های امل در خیام اطراف دره های بقاع باشند. مراسم برای من بسیار مهیج بود. همان جا به دایی جان گفتم خدا عاقبت شما را به خیر کند. خیلی خندیدند و به شوخی گفتند ببین شماها من آخوند و طلبه را به چه کارهایی کشانده اید.

کتاب خاطرات سیاسی و اجتماعی دکتر صادق طباطبایی، ج 2، ص119
1-شیخ محمد یعقوب، همراه امام موسی صدر و استاد عباس بدرالدین، در نهم شهریور 1357 توسط قذافی ربوده شدند و مجموعه قرائن و شواهد موجود، حاکی از زنده بودن آن ها در اسارت است.

همین مطلب در سایت یاران جوان امام موسی صدر _حفظه الله_






برچسب ها : امام موسی صدر  ,