من معمولا سعی می کنم به بچه های فامیل که به بهانه ی سخت بودن درس، ازش فرار می کنن کمک کنم. یه اشتباهی مرتکب شدم و به دختر عموم هم گفتم. اون چند ماه اول بد نبود. ولی از اون جایی که منزلمون فقط چند تا خیابون با هم فاصله داره، ایشون و والده ی گرامیشون هر چند هفته یک بار ، یکی دو ساعت مونده به ناهار یا شام، مهمون ما هستن. تا این جاش اصلا بد نیست. ولی حرص آدم درمیاد وقتی میبینه دختر عمو جان انقدر به این کلاسای غیررسمی غره شده که حتی زحمت کپ زدن از روی جوابای پای تخته رو هم به خودش نمیده و توی بدبخت مجبوری تمام روزتو بذاری تا تمام درسای ریاضی اون چند هفته رو به ایشون یاد بدی. تا اینجاشم خیلی بد نیست. بالاخره فامیلیه دیگه. ولی وقتی زنعموت بهت زنگ می زنه و میگی فردا امتحان میان ترم داری و مادرت هم تب و لرز داره و حتی نمی تونه بیاد پای تلفن تا سلام شما رو علیک بگه و ایشون درک نمی کنه و سر راه کلاس قرآن دخترشو از ساعت6 می فرسته خونه ی شما و تا الان که ساعت 9 شبه از کسب معارف قرآنی غافل نشده و مامان بیچاره ت سرت غر می زنه که مگه تو نگفتی که برای شام نمی مونن آبروم رفت... دلت می خواد حداقل یه پستی توی وبلاگت بنویسی تا یه ذره خالی شی... تازه این که خوبه! هفته ی قبل زنعمو جان منزل مادربزرگم تشریف داشتند و می خواستند دخترشونو بفرستند منزل ما که با مقاومت من روبرو شدند! فک کن! طرف حتی راضی نیست از مهمونی خودش بزنه ولی انتظار داره تو دربست در اختیار دخترش باشی... واقعا من موندم پس تو اون کلاس قرآن چی به شما یاد میدن؟!






برچسب ها : چنین گفت فهیمه  ,